فراموش کردم
رتبه کلی: 2603


درباره من
1371/3/5
مجید...محمد زاده (majid137135 )    

آرزوی پیر مرد.....

منبع : ....
درج شده در تاریخ ۹۳/۰۲/۱۱ ساعت 19:33 بازدید کل: 101 بازدید امروز: 101
 

 

هنوز هوا تاریک‌ و روشن‌ بود که‌ مشغول‌ جارو کردن‌ شد. کمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاک‌ آن‌ طرف‌تر

ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت: با این‌که‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز کنم.

هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ کثیف‌ باشد..
 مرد بیچاره‌ با این‌ فکر آب‌ و جارو کردن‌ را رها کرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد. وقتی‌

بیل‌ به‌دست‌، برمی‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فکر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فکرها مشغول‌ جمع‌ کردن‌ آشغال‌ها شد.
ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند کرد و دید پیرمردی ‌به‌ او نزدیک‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر که‌ آمد سلام‌ کرد.
مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.

پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌کنی؟

مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌کنم. آخر شنیده‌ام‌ که‌ اگر کسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را

آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..

پیرمرد گفت: حالا برای‌ چه می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟

مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ که‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..

پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فکر کن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..

مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ کارم‌ نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن‌ که‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی‌ داری‌ بگو..

مرد گفت: تو که‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر کاری‌ را که‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم‌ که، فکر کن‌ من‌ خضر باشم‌ هر کاری‌ را که‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌

بدهم..
مرد که‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جر و بحث‌ کردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد کرد و گفت: اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌

خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو کن‌ ببینم..

پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ کرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت. در یک‌ چشم‌ به ‌هم‌

زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد. مرد که‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید که‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌

خضر بوده‌ است. چند لحظه‌ای‌ که‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ کند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌

را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود. مرد بیچاره‌ فهمید که‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است.  به‌ پارو نگاه‌ کرد و دید که‌

جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ که‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ کند. از آن‌ به ‌

بعد به‌ آدم‌ ساده‌ لوحی‌ که‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ کند، اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌

موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد،

 می‌گویند بیلش‌ را پارو کرده‌ است.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۲/۱۱ - ۱۹:۳۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
man-u(ashkan000 )
۹۳/۰۲/۱۱ - 19:50
آتروپات(ATROPAT )
۹۳/۰۲/۱۱ - 20:06
بهروز*فرج پور(Sobriety )
۹۳/۰۲/۱۴ - 16:27
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)