بعد از نزدیک دو ماه برگشتم ،سک سک کنم وبرم.
یک روز خداوند درب خانه ی مارا کوبید ،تند دویدم ودر را باز کردم
و خودم را در بغلش انداختم
باور ناپذیرترین لحظه ی زندگیم بود ،اما الان نمیدانم چرا قهر کرده و
هر چه نامه میدهم دیگر در خانمان را نمیزند
شاید این بار نوبت من باشد که در خانه ی خداوند را بزنم
ویا شاید نامه هایم به دستش نمیرسد
مدت ها بود ذهن کوچک باران درگیر این دریای محبت شده بود
اما دوباره نمیتوانست لمسش کند
خیلی گذشت..........
تااینکه یک بار تصمیم گرفت به آفتابی که پشت سرش همواره
درخشان است خیره شود.
چیز عجیبی دید ،ازمدتها پیش، او انقدر در نور غرق شده
بود که نوررا نمیدیدمی دانید ،
آخر .........آن نور ..........
دست خدا بود
که هرگز باران کوچک را که اکنون طوفان راه می انداخت و گاهی
اوقات از روی شیطنت زمین خدا را خراب میکرد ،رها نکرده بود.
