مردی از دنیا می رود که دنیا، چشم انتظارش بود تا بیاید و دایره نبوت را در افق باز چشم هایش، به پایان برساند؛ مردی که دنیا چشم انتظارش نشست تا نقطه بگذارد بر انتهای سطر پیامبری و نامه رسالت را مُهر بنگارد با نقش نگین خاتمیت.
مردی از دنیا می رود که آخرت را همچون پنجره ای دیگر بر نگاه های بشر گشود، تا بنگرند، تا بدانند که ساحل نشینان دنیا را روزنه ای هست که می تواند به دریای آخرت برساندشان؛
مردی که دنیا و آخرت را همچون دو چشم در کنار هم، همچون دو بال برای یک پرنده به تصویر کشید؛
مردی که دست های دنیا و آخرت را در دست هم گذاشت.
مردی از دنیا می رود که انسان ها را گره زد به وظیفه خویش؛
مردی که زیر بازوی عقل را گرفت تا برخیزد، مرهم بر زخم های معنویت نهاد تا جان بگیرد و ایمان را همچون شعله ای همواره سوزان، در چراغدان جان و روان آدمی برافروخت تا از تیرگی ها نهراسد و در تاریکی ها نمیرد.
واپسین نفس های مهربان
دریای بی کرانه ای که اینک در بستر آرمیده است و نفس های مهربانش به شماره افتاده اند، سال های سال، ستون های عرش را بر دوش کشیده و عمری، دلیل هستی بوده است.
خسته است. شاید این لحظه های در بستر افتادن، قدری به آغوش آرامش ببرند آن چشم هایی را که هرگز آسوده خاطر نخوابیده اند؛ چشم هایی که شب تا صبح، به آسمان خیره بود و نگران سرنوشت اهالی خاک، تمام دعاهای خیرخواهش را به درگاه خدا می برد.
... چگونه این همه سال رنج پیامبری را بر دوش کشیدی و «لا أَسئَلُکُم عَلَیهِ اَجرا»، ورد زبانت بود!
چگونه این همه دویدی با گام هایی که لحظه ای نیاسودند و جز مشقت، سرنوشتی نداشتند؟ از مکه به مدینه، از نیمه شب های تهجّد به معراج، از خندق به خیبر و اُحد و بدر... از حرا به شعب ابی طالب... چه فرسنگ های جان فرسایی را پشت سر گذاشتی!
همیشه نگران «امت» بودی
دیگر تمام شد؛ تمام آن روزهای بی قراری و شب های بی خواب که گمراهیِ مردمِ زمانه، تو را آسوده خاطر نمی گذاشت؛ تو را که در همه لحظه ها، برای رونق سفره هایشان و برای خاطر روشنای خانه ذهن و دلشان، خواب و خور نداشتی.
دیگر آرام باش که پروردگار، بار سنگین نبوت را از شانه های پرطاقت این همه سال تو برگرفت و تو، امانت خطیر خویش را به منزل مقصود رساندی.
آه از دل مهربان تو ای رحمه للعالمین که در این واپسین نفس ها مدام زیر لب زمزمه می کنی: امّتی، أمّتی...
آری! دیگر این کوچه ها، صدای گام های کسی را نمی شنوند که سپیده را در رگ های شهر جاری می کرد و پرندگان، جای پایش را بوسه می زدند و فرشتگان، در رشحات وضویش غسل می کردند؛ همان مردی که از فراز بام خانه ها، باران خاکروبه بر سرش می بارید و او به عیادت این جفای بی حرمت می رفت.
تا هنوز و همیشه، حنجره مؤذنان توحید به شوق او فریاد می شود و گلدسته های زمین، به بلندای نام او تکیه دارند؛ رسول مهربانی که خدا به او فرمود: «برای این امت فراوان دعا کن که دعای تو مایه آرامش آنهاست...».