وبعداز رفتنت ....
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تورا با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای باطراوت ماندن
باغ قشنگ آرزو هایت دعاکردم
پـس از یـک جستـجوی نقره ای
در کــوچه های آبـی احساس
از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید
تورا با حســــــــرت جدا کردم ... !
نمی دانم چرا "رفتی "نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم.
وتو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی...
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه(( ولی رفتی ))
وبعداز رفتنت آسمانِ چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد
من بی تو تمام هستی ام را از دست خواهم داد ....
ومن با آنکه می دانم تو هرگز یاد مرا با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای تو ام ، برگرد ...!
و بعد از اینهمه طوفان و وَهم و پرسش و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ است
در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغضِ کوچک یک ابر
نمی دانم چرا !؟!
شاید به رسم عادت پروانگی ...
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزو هایت دعـــــــــــــــــا کردم.