فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 2699


درباره من
.مارال. (maral1369 )    

من توی لحظه ای ورود اون بچه 7 ساله به داخل اورزانس به حقارت خودم پی بردم

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۱/۲۹ ساعت 08:48 بازدید کل: 257 بازدید امروز: 146
 
دیشب شب کار بودم
بیمارستان از بیرون ظاهری ارام داشت اما از درون غوغا بود....
اولی یه خانوم باردار که وقت وضع حملش بود...
دومی یه پسر بچه که دل پیچه شدید داشت...
اما سومی به خداوندی خدا همین الان که دارم تایپ می کنم تمام دستام می لرزه دلم می خواد پنجره رو باز کنم اونقدر جیغ بکشم که چیزی به اسم حنجره واسم نمونه...گاهی وقتا کافیه حدود یک ماه توی بیمارستان باشی تا به عدل خدا شک کنی به قول هیچ کس انگار خدا هم دیگه از این جا عبور نمی کنه...
من توی لحظه ای ورود اون بچه 7 ساله به داخل اورزانس به حقارت خودم پی بردم و متوجه شدم هیچ زمان نمی تونم هدفی که برای پرستار شدن انتخاب کردمو ادامه بدم نمی تونم مرهمی بر درد و رنج مردم بذارم تا کمتر بشه اما...
پسر بچه ...وای خدایا ....چرا...نمی دونم
کل دیشبو حالت تهو داشتم ...و ....بچه کل بدنش سوخته بود...ما هم نتونستیم براش رگی پیدا کنیم اونم به جای این که در عرض چند ساعت جون بده تا صبح زنده موند ما هم حتی یه مسکن نتونستیم بهش تزریق کنیم...چون چیزی برای بدن بی جونش نمونده بود...درد کشید و مرد ...
درد کشید و دنیای پست ترک کرد همون بهتر که به دنیای ما بزرگتر ها راه پیدا نکرد تو ی همون پاکی ایش موند...
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۱/۲۹ - ۰۸:۴۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
.مارال.(maral1369 )
۹۲/۰۱/۲۹ - 10:17
حسن -کاکا(hasan-kaka )
۹۲/۰۲/۱۱ - 10:48
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)