دیشب شب کار بودم
بیمارستان از بیرون ظاهری ارام داشت اما از درون غوغا بود....
اولی یه خانوم باردار که وقت وضع حملش بود...
دومی یه پسر بچه که دل پیچه شدید داشت...
اما سومی به خداوندی خدا همین الان که دارم تایپ می کنم تمام دستام می لرزه دلم می خواد پنجره رو باز کنم اونقدر جیغ بکشم که چیزی به اسم حنجره واسم نمونه...گاهی وقتا کافیه حدود یک ماه توی بیمارستان باشی تا به عدل خدا شک کنی به قول هیچ کس انگار خدا هم دیگه از این جا عبور نمی کنه...
من توی لحظه ای ورود اون بچه 7 ساله به داخل اورزانس به حقارت خودم پی بردم و متوجه شدم هیچ زمان نمی تونم هدفی که برای پرستار شدن انتخاب کردمو ادامه بدم نمی تونم مرهمی بر درد و رنج مردم بذارم تا کمتر بشه اما...
پسر بچه ...وای خدایا ....چرا...نمی دونم
کل دیشبو حالت تهو داشتم ...و ....بچه کل بدنش سوخته بود...ما هم نتونستیم براش رگی پیدا کنیم اونم به جای این که در عرض چند ساعت جون بده تا صبح زنده موند ما هم حتی یه مسکن نتونستیم بهش تزریق کنیم...چون چیزی برای بدن بی جونش نمونده بود...درد کشید و مرد ...
درد کشید و دنیای پست ترک کرد همون بهتر که به دنیای ما بزرگتر ها راه پیدا نکرد تو ی همون پاکی ایش موند... |
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.