دست بالای دست بسیار است
> پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید:
«مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشینم؟»> دختر جوان با صدای بلند گفت: «نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم»> تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند. پس از
چند دقیقه دخت... تاریخ درج: ۹۳/۰۲/۰۳ - ۱۹:۱۴( 6 نظر , 175
بازدید )
بار اول که دیدمش تو کوچه بود...
یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...
اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماس
می بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...
تو همون نگاه اول عاشقش شدم...
سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:
تو بهترین ... تاریخ درج: ۹۳/۰۲/۰۳ - ۱۹:۱۲( 10 نظر , 143
بازدید )
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن... تاریخ درج: ۹۳/۰۲/۰۳ - ۱۹:۰۸( 7 نظر , 193
بازدید )
به بابام میگم پدر موجودیست که جونشو واسه بچش میده اما ماشینشو نه ؛ امیدوارم بودم تحت تاثیر قرار بگیره که گفت : آخه ماشینش جون بچشو میگیره !... تاریخ درج: ۹۳/۰۲/۰۳ - ۱۸:۴۹( 3 نظر , 141
بازدید )
ساعت آخر بود، ...دخترک گوشه کلاس تنها و آرام نشسته و به چهره مهربان معلم ؛چشم دوخته. یکی از بچه ها می خواهد چیزی بخورد که معلم می فهمد. با مهربانی می گوید : بچّه هازنگ آخره! اگه سر کلاس چیزی بخورین نمی تونین توی خونه غذای خوشمزه مامانتون رو بخورین! چند نفر با خنده و شوخی می گویند اگه غذا نداشتیم چی؟... تاریخ درج: ۹۳/۰۱/۲۸ - ۲۱:۳۸( 6 نظر , 160
بازدید )