وقتی پیشم اومدکوچیک بودمنم ازش3سال بزرگ تربودمازچشماش التماس میباریدمیگف بیاباهام بازی کنیم...خیلی باهاش بازی کردیم اخرش گفت توبهترین دادش دنیایی...صبح هابه عشق دیدنش پامیشدم تالب مدرسه میبردمش فقط میگف توبهترین داداش دنیایی....عروس شدبادستای خودم راهیش کردم بازم گفت توبهترین دادش دنیایی...یه بارنتونستم بگم لامصب عاشقتم چشات همه دنیامه تصادف کردبراهمیشه رفت حتی خودم زیرتابوتش روگرفتم میدونستم اکه بودمیگف توبهترین داداش دنیایی...بعدمدت هاشوهرش اومدچشاش پراشک بود دفترخاطراتش دستش بود دیدم نوشته.."""داداشی عاشقتم همه ارزوم تویی"""بهم فوش نده دادشی....منوببخش که عاشقتم داداشی کاش زودترازتوبمیرم دفترخاطراتم روبخونی......