من 18 سالگی عاشق شدم.عاشق عموی دوستم.یه مرد متاهل که 17 سال ازم بزرگتر بود.دخترش فقط چهار سال از من کوچیکتر بود. . .ولی دست خودم نبود. . .اصلا مسیر یه جوری پیش میرفت که انگار دست هیچ کس نبود.خدا هم انگار نمیتونست جلومو بگیره. . .اون مرد خوشنامی نبود.به شیطنت معروف بود.زنش میگفتن خون دل میخوره ولی با من یه جور دیگه بود. . . با هم که صمیمی شدیم به من گفت که زنش از خودش 5 سال بزرگتره و طراوت نداره. . .میگفت مجبور شده باهاش زندگی کنه. . .اوایل اسمش عشق نبود.یه شیطنت بچه گانه.به بهونه اومدن دنبال دوستم مارو میبرد بیرون.بعد نگاه از تو ایینه.یه بار هم سر شام.قاشقم که افتاد زمین تا دستم رو گذاشتم روش.اونم دستشو گذاشت روی دستم. . .من بهش لبخند زدم و از همون جا به بعد استارت رابطمون خورده شد. . .
مهربون بود و ولخرج.برام یه گوشی خریدومرد جذابی بود.سابقه ی یه بار زندان به خاطر ضرب و جرح داشت.ولی رفتاراش دیوونه کننده بود. . .ازین مردای غیرتی و جذاب با یه خورده عصاره خشونت.ازین مردای زبون باز.ازونایی که بلدن کی قهر کنن.کی آشتی کنن.کی منت کشی کنن.کی قربون صدقه ت برن و کی داد بزنن سرت!!!
من گفتم ازدواج!!!اون باورش نمیشد.
گفت:عمرا خونوادت تو رو به من بدن!!!!
گفتم:تو زنتو طلاق بده بقیش با من.
فکرشو بکن. . .اینارو فقط 7ماه بعد از ارتباطمون بهش گفتم.
مدام میگفت:خونوادت!!!نمیگفت:خونوادم!!!!
دوستم باهام قطع رابطه کرد.زنش اومد جلو خونمون فحاشی.بابام که تو عمرش بهم از گل کمتر نگفته بود انقدر منو زد که حد نداشت ولی من اقدام اخرم خودکشی بود.قصدم خود کشی نبود.فقط میخواستم بترسونمشون که دقیقا هم کارساز شد. . .و بابام قبول کرد.اون زن و بچه ش رو ول کرد. . .منم خونوادمو. . .وضعش بد نبود. . .
میدونم منتظر اخرشی. . .. . .من 8 ساله الان زنشم. زن اولش.برگشت شهرستان پیش خانوادش. . ..خودش شکاک.حتی اجازه نمیده گوشی تلفن داشته باشم.با وجود یه بچه حتی اجازه نمیده تا در خونه برم.فقط سرگرمیم نته. . .که اون هم نه برام یاهو گذشاته نه فیلتر شکن.قول داده بود بزاره برم دانشگاه.نزاشت.
فک میکردم زمان که بگذره مامان و بابام برمیگردن و ارتباط برقرار میکنن ولی نکردن.همه ی اینا یه طرف اقا شده پدر مهربون. . .دخترش میخواد عروسی کنه.من رو گذشاته رفته.فکرشو بکن درهارو هم قفل کرده. . .
زندگی سگی ای رو دارم میگذرونم .اون که عاشق بچگی کردن ها و شیطنتام شده بود حتی نزاشت بچگی کنم. . .
حالم بده.گاهی دلم میخواد اینبار یه خودکشی جدی داشته باشم. . .اما میترسم. .. .برای دخترم
خلاصه اینکه حال مرا اگر بپرسید. . .پاسخش بی ادبیست!!!
نمیدونم.بریدم.التماس دعا دارم.فقط با قران و نماز اروم میشم.برام دعا کنید. . .مامانم مریضه خواستم ببینمش.حتی منو راه هم نداد. . .فقط از خدا میخوام که رابطمو با خونوادم داشته باشم. . .