فراموش کردم
رتبه کلی: 111


درباره من
مرا که میشناسی؟!!!

خودمم...

کسی شبیه هیچکس

کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی

پیدایم میکنی...

شبیه پست هایم هستم...

"غمگین...مهربانی..

صبور..وکمی بهانه گیر"

اگر نوشته هایم را بیابی...

منم همان حوالی ام

شبیه باران پاییزی..

از شلوغی ها به دور

و به تنهایی نزدیک..
.


.

من یه بهمن ماهی اَم .... همونی که همیشه همه رو میخندونه و میخنده اما ته دلش خیلی وقتا شاد نیست . .
.
mOteValed
71.11.22
.
مسعود صادقی (masood0423 )    

کسی داستان آهنگ صبحت بخیر عزیزم معین رو شنیده تا حالا؟

درج شده در تاریخ ۹۴/۰۴/۰۹ ساعت 13:07 بازدید کل: 134 بازدید امروز: 133
 

معین خواننده معروف تعریف میکند روزی از ایران نامه ای دستم رسید که داستان

زندگی یک فرد از ابادان بود ، داستان نوشته شده از این قرار بود ...


شخصی تعریف میکرد که 16 ساله بودم عاشق دختری شدم ، چنان دیوانه وار

عاشق ان دختر شدم که پس از اصرار و پافشاری بسیار زیاد توانستم در همان سن

پدرم را راضی کنم که به خواستگاری دختر برویم ، وقتی به خواستگاری رفتیم پدر

دختر بنای مخالفت گذاشت و برای اینکه مرا از سر. باز کند اصرار داشت باید درس

بخوانم و حداقل دیپلم داشته باشم ، پس از ان با جدیت درس را ادامه دادم تا دیپلم

گرفتم ، بعد ان دوباره به خواستگاری رفتیم ، ولی پدر دختر گفت حتما باید به

سربازی بروم و بدون داشتن کارت پایان خدمت هرگز به دخترش فکر نکنم ، در

بیست سالگی به سربازی رفتم و در بیست و دوسالگی دوباره به خواستگاری رفتم

ولی پدر دختر اصرار داشت که باید کار مناسب داشته باشم ، به هر حال بعد پیدا

کردن کار مناسب و خواستگاری رفتن و امدن هایم و بهانه های مختلف باعث میشد

که بروم و به خواسته جدید عمل کنم و دوباره بیایم ، جالب اینکه در این مدت ان

دختر هم به پایش نشسته بود و خواستگاران دیگر را رد میکرد ، ان شخص تعریف

میکند پس از این خواستگاری رفتن ها و نا امید شدن ها بالاخره پدر دختر در 32

سالگی راضی به ازدواجمان شد و دست از بهانه های خود برداشت ، جشن بزرگی

بر پا کردیم و در انتهای مراسم در حالی که خودم را خوشبخت ترین ادم روی زمین

میدانستم به خانه ی خودمان رفتیم ، وقتی به خانه رسیدیم همسرم به قدری

خسته شده بود بر روی مبل دراز کشید و خوابش برد ، من هم برای اینکه اذیت

نشود فقط پیشانی اش را بوسیدم و در یک گوشه خوابم برد ، صبح اول وقت شاد و

سرخوش از اینکه بالاخره پس از سالها معشوقه ام را در کنارم میبینم از خواب بیدار

شدم و وقتی او را در خواب دیدم تصمیم گرفتم به تهیه وسایل صبحانه بپردازم ،

صبحانه را تهیه کردم و مدتی منتظر بیدار شدنش بودم که نگران شدم ، کمی

ترسیدم ولی نزدیک که شدم دیدم دختر نفس نمیکشد ، سریعا پزشکی اوردم و

پزشک بعد از معاینه گفت این دختر شب گذشته از فرط خوشحالی دچار حمله قلبی

شده و ایست قلبی کرده است و فهمیدم پس از سال ها تلاش  برای بدست

اوردنش او را برای همیشه  از دست داده ام



صبحت بخیر عزیزم با آنکـه گفتـه بودی دیشـب خـدانگهدار

با آنکه دست سردت از قـلـب خـستـه تـو گویـد حدیث بـسـیـار

صـبـحت بـخـیـر عزیزم بـا آنکه در نگاهـت حرفی برای من نیست

بـا آنـکـه لـحـظـه لـحـظـه می خوانم از دو چشمت تـن خـسـتـه ای ز تـکـرار



عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست

این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)