فراموش کردم
رتبه کلی: 2220


درباره من
matine mashayekhi (matine )    

دخترک و پیرمرد...

درج شده در تاریخ ۹۱/۱۲/۰۷ ساعت 13:07 بازدید کل: 305 بازدید امروز: 136
 


فاصله دختر تا پیرمرد یک نفر بود ; روی نیمکتی چوبی ; رو به روی یک آب نمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید :

_ غمگینی ؟

_ نه .

_ مطمئنی ؟

_ نه .

_ چرا گریه میکنی؟

_ دوستام منو دوست ندارن .

_ چرا ؟

_ چون قشنگ نیستم .

_ قبلا اینو به تو گفتن ؟

_ نه .

_ ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

_ راست میگی؟

_ از ته قلبم .

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید ;  شاد شاد .

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد ; کیفش را باز کرد ; عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 

            پیرمرد و کودک

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۱۲/۰۷ - ۱۳:۰۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)