سلام دوستای خوبم
تو این مطلب سعی کردم داستان واقعی رو نمایش بدم با کمی تغییر
که این موضوع یک مشکل جدی و مهم اجتماعی کشورمون نیز به حساب میاد
امیدوارم که خوشتون بیاد
........................................
«خانواده ای سه نفره در کنار یکدیگر زندگی میکردند»
«این خانواده دختری داشتند
که عاشق درس و کتاب بود
و آرزو داشت عاقبت دکتری موفق شود.»
«هرروز درس میخواند و درس میخواند
و برای رسیدن به هدفش هر روز بیشتر و بیشتر تلاش میکرد»
«که در یکی از روز ها
پسری از هم روستایی های این خانواده به در خانشان آمد
در را زد
و پدر در را باز کرد»
«پسر داخل شد
و گفت:
من از دختر شما خواستگاری میکنم
و اگر بنده را به غلامی خود بپذیرید بسیار خوشحال خواهم شد»
«پدر گفت:
اگر میخواهی داماد من بشوی باید پول زیادی داشته باشی
و دخترم را خوشبخت کنی
در غیر اینصورت نمیتوانی داماد من بشوی»
«پسر گفت:
اتفاقا بعضی از زمین هایی که داشتم را فروختم
و پول کلانی به دست آوردم
اگر دخترت را به من بدهی
یک عدد زمینی که برایم باقی مانده را به تو میدهم
و همه ی دار و ندارم برای دخترت خواهد شد»
«پدر دختر که از حرف های پسر خوشش آمده بود
راضی به این معامله شد
و قول قرار های مراسم خواستگاری را گذاشتند»
«مرد موضوع را با همسرش در میان گذاشت»
«و از پول کلانی که قرار بود به واسطه ی ازدواج دخترشان به دستشان برسد بسیار گفت»
«مادر دختر ابتدا بسیار متعجب و شکه شد
اما با همسرش مخافلت کرد
و راضی به ازدواج دخترش نبود»
«اما مرد با فریاد سر زنش او را ساکت کرد»
«مرد دخترش را صدا زد
و این ماجرا را با او در میان گذاشت»
«از پسر تعریف کرد و گفت تو اورا میشناسی
از همسایگان قدیمی است
اگر با او ازدواج کنی خوشبخت میشوی»
«اما دختر متعجب و ناراحت درخواست پدرش را رد کرد»
« گفت :
پدر من قصد ادامه تحصیل و درس خواندن دارم
و از آن پسرم خوشم نمی اید
نمیخواهم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم»
«پدرش یک سیلی به گوش دختر زد و عصبانی شد و گفت:
تو باید با آن پسر ازدواج کنی
والسلام...»
«دختر بسیار ناراحت و غمگین بود
و دیگر آینده و آرزو هایش را دست نیافتنی میدید
دنبال راهی برای صرف نظر کردن پدرش از این ازدواج بود
که ناگهان فکری به سرش زد»
«
«گویا قبل او دختری دیگر نیز همین وضع را داشت
و او متاسفانه خودکشی کرده بود
او نیز به این فکر کرد که صحنه ای ساختگی درست کند
تا پدرش از ترس خودکشی اون قید ازدواجش را بزند
به این دلیل که پدرش هر وقت خانه می آمد ابتدا زنگ را میزد
سپس در را باز میکرد
فکر کرد وقتی پدرش زنگ را بزند
خود را به دار می آویزد
و به محض اینکه پدرش او را دید از این ازدواج صرف نظر میکند»
«با این فکر طناب دار را آماده کرد
و منتظر زنگ در ایستاد...»
«اما اتفاقی دیگر افتاد...
دوستش برای دیدن دختر آمده بود
و زنگ درشان را زد»
«دختر هم با این فکر که پدرش است خود را به دار آویخت»
«دوستش نیز پس از انتظار بسیار آنجارا ترک کرد»
«دختر ماند و طناب و دار
و سکوتی که تمام خانه را گرفته بود...»
«پدر و مادرش آمدند
و هنگامی که دخترشان را بالای طناب دار دیدند بسیار شکه شدند
و به سر و کله ی خود میزدند و تا میتوانستند گریه میکردند»
«پدر خیلی دیر به اشتباه خود پی برد
و اکنون دیگر دیر شده بود...»
تصویر: ماوی
این داستان خیلی خلاصه شده بود
امیدوارم یکی از مشکلات جامعه و برخی دختران کشورم رو به این طریق تونسته باشم نشون بدم
امتیاز و احیانا لایک یادتون نره
ممنون