فراموش کردم
اعضای انجمن(686) مقررات انجمنهای سایت ارتباط با مدیر انجمن
جستجوی انجمن
ماوی*به رنگ آبی (mavi-bluee )    

داستانی واقعی....(شاید شنیده باشید)

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۱/۲۷ ساعت 16:37 بازدید کل: 817 بازدید امروز: 327
 

 

سلام دوستای خوبم

 

 

تو این مطلب سعی کردم داستان واقعی رو نمایش بدم با کمی تغییر

 

که این موضوع یک مشکل جدی و مهم اجتماعی کشورمون نیز به حساب میاد

 

 

امیدوارم که خوشتون بیاد

 

 

........................................

 

 

ماره1

 

«خانواده ای سه نفره در کنار یکدیگر زندگی میکردند»

 

شماره5

 

«این خانواده دختری داشتند

که عاشق درس و کتاب بود

و آرزو داشت عاقبت دکتری موفق شود.»

 

شماره4

 

«هرروز درس میخواند و درس میخواند

و برای رسیدن به هدفش هر روز بیشتر و بیشتر تلاش میکرد»

 

شماره6

 

«که در یکی از روز ها

پسری از هم روستایی های این خانواده به در خانشان آمد

در را زد

و پدر در را باز کرد»

 

شماره7

 

«پسر داخل شد

و گفت:

من از دختر شما خواستگاری میکنم

و اگر بنده را به غلامی خود بپذیرید بسیار خوشحال خواهم شد»

 

شماره8

 

«پدر گفت:

اگر میخواهی داماد من بشوی باید پول زیادی داشته باشی

و دخترم را خوشبخت کنی

در غیر اینصورت نمیتوانی داماد من بشوی»

 

شماره9

 

«پسر گفت:

اتفاقا بعضی از زمین هایی که داشتم را فروختم

و پول کلانی به دست آوردم

اگر دخترت را به من بدهی

یک عدد زمینی که برایم باقی مانده را به تو میدهم

و همه ی دار و ندارم برای دخترت خواهد شد»

 

شماره10

 

«پدر دختر که از حرف های پسر خوشش آمده بود

راضی به این معامله شد

و قول قرار های مراسم خواستگاری را گذاشتند»

 

شماره11

شماره12

 

«مرد موضوع را با همسرش در میان گذاشت»

 

شماره14

 

«و از پول کلانی که قرار بود به واسطه ی ازدواج دخترشان به دستشان برسد بسیار گفت»

 

شماره15

 

«مادر دختر ابتدا بسیار متعجب و شکه شد

اما با همسرش مخافلت کرد

و راضی به ازدواج دخترش نبود»

 

شماره16

 

«اما مرد با فریاد سر زنش او را ساکت کرد»

 

شماره17

«مرد دخترش را صدا زد

و این ماجرا را با او در میان گذاشت»

 

شماره18

 

«از پسر تعریف کرد و گفت تو اورا میشناسی

از همسایگان قدیمی است

اگر با او ازدواج کنی خوشبخت میشوی»

 

شماره19

 

«اما دختر متعجب و ناراحت درخواست پدرش را رد کرد»

 

شماره21

 

« گفت :

پدر من قصد ادامه تحصیل و درس خواندن دارم

و از آن پسرم خوشم نمی اید

نمیخواهم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم»

 

شماره22

 

«پدرش یک سیلی به گوش دختر زد و عصبانی شد و گفت:

تو باید با آن پسر ازدواج کنی

والسلام...»

 

شماره23

شماره24

 

«دختر بسیار ناراحت و غمگین بود

و دیگر آینده و آرزو هایش را دست نیافتنی میدید

دنبال راهی برای صرف نظر کردن پدرش از این ازدواج بود

که ناگهان فکری به سرش زد»

 

شماره26

«

«گویا قبل او دختری دیگر نیز همین وضع را داشت

و او متاسفانه خودکشی کرده  بود

او نیز به این فکر کرد که صحنه ای ساختگی درست کند

تا پدرش از ترس خودکشی اون قید ازدواجش را بزند

به این دلیل که پدرش هر وقت خانه می آمد ابتدا زنگ را میزد

سپس در را باز میکرد

فکر کرد وقتی پدرش زنگ را بزند

خود را به دار می آویزد

و به محض اینکه پدرش او را دید از این ازدواج صرف نظر میکند»

 

شماره27

 

«با این فکر طناب دار را آماده کرد

و منتظر زنگ در ایستاد...»

 

شماره28

 

«اما اتفاقی دیگر افتاد...

دوستش برای دیدن دختر آمده بود

و زنگ درشان را زد»

 

شماره29

 

«دختر هم با این فکر که پدرش است خود را به دار آویخت»

 

شماره30

 

«دوستش نیز پس از انتظار بسیار آنجارا ترک کرد»

 

شماره31

 

«دختر ماند و طناب و دار

و سکوتی که تمام خانه را گرفته بود...»

 

شماره32

 

«پدر و مادرش آمدند

و هنگامی که دخترشان را بالای طناب دار دیدند بسیار شکه شدند

و به سر و کله ی خود میزدند و تا  میتوانستند گریه میکردند»

 

شماره33

 

«پدر خیلی دیر به اشتباه خود پی برد

و اکنون دیگر دیر شده بود...»

 

شماره34

 

تصویر: ماوی

 

 

این داستان خیلی خلاصه شده بود

 

امیدوارم یکی از مشکلات جامعه و برخی دختران کشورم رو به این طریق تونسته باشم نشون بدم

 

 

 

امتیاز و احیانا لایک یادتون نره

 

 

ممنون

 

این مطلب توسط سعید کریمی. بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۱۱/۲۷ - ۲۰:۲۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)