فراموش کردم
اعضای انجمن(686) مقررات انجمنهای سایت ارتباط با مدیر انجمن
جستجوی انجمن
ماوی*به رنگ آبی (mavi-bluee )    

من و یک روز فوتبالی در اصفهان...(خاطره ی خودمه :D )

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۹/۰۹ ساعت 23:17 بازدید کل: 169 بازدید امروز: 169
 

 

 

 

سلام بچه ها عمو ماوی اومده با یه خاطره ی دیگه

{#}

 

امیدوارم با صبر تا آخر بخونید

 

این خاطره ی من برمیگرده به مرداد ماه همین سال...

 

ماهی که ما از طرف استان اعزام شدیم به

                                            سی و دومین دوره ی مسابقات کشوری فرهنگی هنری در اصفهان

رو اصفهان کلیک کنید!!

 

خب

 

تو این مسابقات علاوه بر مسابقه ی اصلی هر فرد در رشته ی تخصصی خودش...

 

مسابقات ورزشی هنری فرهنگی جدا از مسابقات اصلی هم برنامه ریزی شده بود.پ

 

که به تیم ها و نفرات برتر هم جوایزی داده میشد و چون هر تیم با اسم استان خودش وارد این مسابقات میشد به نوعی حیاتی و حفظ آبرو به حساب میومد که اهمیت و هیجان این مسابقات رو بیشتر میکرد...

 

من به همراه 7 نفر دیگه عضو تیم فوتبال بودم...

 

شب ها که فوتبال بازی میکردیم میدونستیم کیا خوب بازی میکنن و من هم به دلیل اندام و جسه ای که دارم و بازی خوبم!یک مهره ی دائمی در خط دفاع بودم .

 

اولین بازی ماطبق برنامه ساعت 17:30 برابر تیم قزوین بود!

زمان و گزارش هر بازی از بلندگو های کمپ بزرگ و مجهز اصفهان همه جا پخش میشد.

 

گزارش گر صدا زد که تیم آذربایجان شرقی و قزوین آماده بشید که نیم ساعت دیگه مسابقه دارین!

 

ماهم اماده شدیم و دویدیم سمت چمن مصنوعی های کمپ...

جمعا 4 تا چمن مصنوعی داشت و 8 تیم همزمان مسابقه میدادند!

 

وارد زمین شدیم و 5 نفر در زمین مستقر شدیم...

 

قزوینی ها از ما قد بلند تر و اندام درشت تر و قیافه ی زمخت تر و مصمم تری داشتند...

 ما هم چون نام آذربایجان شرقی رو یدک میکشیدم استرس زیادی داشتیم...

قرار گذاشته بودیم با تمام وجود بجنگیم و ببریمشون!

 

 

سوت بازی زده شد...

تماشاگر های هر دو تیم سمت زمین تیم خودشون ایستاده بودند و بلند تشویق میکردند.

 

نزدیک به 20 نفر از قزوینی ها هم کنار زمین بودند و بلند و پرسرو صدا مثل طرفدار های ما تیمشون رو تشویق میکردند.

 

قزوینی ها بازی رو بهتر شروع کردند و چندین حمله کردند

ولی من به تنهایی دردفاع البته با کمک هم تیمی هام همرو دفع میکردم.

نه اینکه از خودم تعریف کنم ولی طوری بازی میکردم که همه تشویق میکردند و شور و حالی به تیم میدادن.

چندین تکل و تنه و توپ ربایی، منو به یه مهره ی ثابت تبدیل کرده بود که تا اخر بازی تعویض نشدم!

 

 

نیمه ی اول صفر صفر شد.

نیمه ی دوم که شروع شد ما بازی رو خوب شروع کردیم و به گل اول رسیدیم همه خوشحال بودیم و همه ی دوستامون به زمین اومدند و به قزوینی ها علامت خوشحالی میدادیم و با قیافه ای مغرورانه بهشون نگاه میکردیم!

 

من که خودم دویدم سمت قزوینی ها و دستمو باز کردم و جلوشون دویدم!

چون علیه ما شعار زیادی میدادن!

همه ی تماشاگران قزوینی غرق در سکوت بودند و بازیکنانشون سرتاپا حمله!!

 

همه ی افراد تیم ما دفاع بودند و جانانه از گلی که زده بودیم دفاع میکردیم!

 

 

 

تا اینکه ...

 

یکی از افراد اونها با دروازبانمون تک به تک شد

دروازبان رفت جلو و توپ رو دفع کرد و دراز کشید رو زمین

توپ دوباره افتاد تو پای قزوینی ها

شوت دوباره زدند و یکی از بازیکنای ما با کمرش برگشت داد

سرتا پا حمله بودن

همه جلوی دروازه جمع شده بودند و قزوینی ها شوت میزدن و ما دراز میکشیدیم جلوی توپ

دروازه بانمون برنگشته بود

من اخرین مدافع و بازیکن جلوی دروازه بودم

جلوی دروازه شلوغ شده بود همه بازیکنای میدان جلوی دروازه ی ما بودن!

توپ اول شوت شد من دراز کشیدم زمین و با پام دور کردم!

توپ دوم رو که قزوینی ها زدن دور از دسترس همه بود الا من!

من هم که روی زمین دراز کشیده بودم 

از همونجا جلوی دروازه دستمو دراز کردم و توپ رو دو بار با دستام دفع کردم

 

تا اینکه توپ به بیرون رفت

از زمین بلند شدم

همه جارو تار میدیدم فشار و ضربه ی محکمی به دستم وارد شده بود!

واقعا درد میکرد دستام!

 

بلند شدم که برم بیرون میدونستم کارت قرمز میگیرم و دیگه کار تیممون تموم شدست!

 

بازی ها هم بصورت تک حذفی بود!یعنی تیمی که میباخت حذف میشد و ماهم هرطور شده نباید میذاشتیم که برد تیممون به باخت تبدیل بشه!

 

بازیکن های قزوینی دویدن سمت داور تا اونو زودتر بیارن سمت من تا به من کارت قرمز بده!

 

من تو راه بیرون رفتن بودم که دیدم

داور ناباورانه صحنه ای که من با دستم دوبار توپ رو از جلوی دروازه دور کرده بودم رو ندیده!

هر دوتا داور اشتباه کرده بودن!

 

داور به بازیکنای معترض قزوینی کارت زرد داد!!!

 

 

 

تماشاگرای قزوینی با چهره ی عصبی و معترض به من میگفتن دستت خورد دستت خورد برو بیرون دروغگو

خیبلی عصبی بودن!

کم مونده بود بریزن تو زمین و منو کتک بزنن!!!

با دستشون بهم نشون میدادن که باید بری بیرون!

هی داور رو صدا میزدن!

یه جیغ و دادی راه انداخته بودن که بیا و ببین !

 

 

دستم چون به چمن مصنوعی خورده بود سیاه شده بود!

اروم دستمو تمیز کردم!

 

همه ی بازیکنا و تماشاگر ها صحنه رو دیده بودن الا داور های بازی!

خیلی برا من جالب بود!

 

وقتی بازی تموم شد بازیکنای قزوینی دویدن سمتم و بهم گفتن خیلی دروغگو و حیله بازین.

واقعا عصبانی بودند

 

کاپیتانشون اومد سمتم و گفت

خیلی دروغگویی با جر زنی بردین مارو با حیله گری بردین مارو اصلا جوانمردانه بازی نکردین

 

منم گفتم

داور مگه از من پرسید که با دستم زدم یا نه ؟ که من هم به جوابش بگم نه!

اگه میپرسید میگفتم اره!!!!

وقتی نپرسیده منم جوابی ندادم پس نه دروغ بوده نه حیله !

 

 

سکوتی قزوینی هارو فرا گرفت و ناراحت و افسرده رفتن به خوابگاهشون...

 

 

ماهم تو خوابگاهمون تا بازی بعد فقط میخندیدم و بچه ها از من تشکر میکردن و به افتخار من و بازی که کردم تشویقم کردن!

 

به یه قهرمان تو تیممون تبدیل شده بودم و دیگه همه منو میشناختن!

 

 

 

یادش بخیر...

 تیم فوتبالمون:

12346

 

 

این مطلب توسط موسی اصلانی بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۳/۰۹/۱۰ - ۰۰:۲۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
4
1 2 3 4


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)