جانباز 65 درصد شیمیایی، فرزند دوم خانوادهای مذهبی و ساده در روستای سیاقی (چند کیلومتری گرگان) متن زیر صحبتهای ساده و بیآلایش حاج صادق است که بیسرفه برایت مینویسم. خودت میتوانی لابهلای نوشتهها صدای خشک سرفهها را حس کنی
این سرفهها را به میلیاردها دلار نمیفروشم
این سرفهها را عشق به خدا میدانم، من این سرفهها را به میلیاردها دلار نمیفروشم جز اینکه در هر سرفه میگویم خدایا دوستت دارم. اگر میخواستم برایت همانطوری که حاج صادق روشنی صحبت کرد بنویسم باید اینجوری مینوشتم: خداوند سبحان لطف کرد سرفه و سرفه ..... و این گل شیمیایی را سرفه .... خس خس و سرفه....... به من هدیه کرد. سرفه.... اشک را هم من و هم دوستم در چشمانمان حس میکردیم و ناتوان بودیم در برابر مردی که اینچنین با دلی که تکهای از آهن بود و صبری پولادین و توکلی که فقط خدا را میدید.
در برابر هر سرفهاش بیشتر احساس شرمندگی و بدهکاری میکردم. واقعا چه کردهام در برابر این همه، زیبایی و چه میکنم؟ با خود میگویم در برابر این همه عظمت و بزرگی و زیبایی چقدر کوچکم. چقدر حقیر هر سرفه هر خس خس سینه پر از گاز خردل برایم یک نشانه بود یک مهر تائید بر آنهمه استقامت و مقاومت....
شیران روز در آن هشت سال...
با خود می گویم جنگ تحمیلی در سال 1367 برای خیلیها تمام شد. اما برای شیمیاییها تازه اول راه بود. سرفههایشان آغاز شد خس خس سینه و عوارضی که جسمی بود و گاهی روحی در برابر آنانی که این همه فداکاری و ایثار را فقط یک وظیفه میدانند، وظیفهای که نباید از آن سخنی گفت. وظیفهای که در یک برهه از زمان توسط این افراد انجام داده شد و حالا......