توی محوطه دانشگاه باد خیلی شدیدی می وزید،
طوری که مجبور بودی چادرت را محکم دور خودت بپیچی
تا مبادا باد چادر از سرت برگیرد. به وسط محوطه رسیده بودیم.شدت باد و گرد و خاک آنقدر زیاد بود که ناخودآگاه چشمهایمان را بستیم و وسط محوطه ایستادیم. در همین شلوغی، باد چادر دختری را از سرش برداشت
و چند متر آنطرفتر پرتاب کرد.
کل محوطه پر شد از صدای خنده های پسران هرزه ای که چادر دختر را مسخره میکردند. بیچاره آن دختر اشک چشمش را پاک کرد و خواست به طرف چادرش برود
که از بین جمع پسری آرام چادر دختر را برداشت، تمیز کرد و به طرف دخترک آمد. لحن صدایش هنوز در خاطرم هست. آرام گفت: خواهرم تبریک میگم سلاح بزرگی همراهتان هست.
از خنده های پسران اینجا ناراحت نباش، اینها رسم مرد بودن را نمیدانند.
سپس لبخندی زد و ادامه داد: دلگیر مباش خواهرم، چادرت را محکم تر بگیر. و من چقدر آن لحظه احساس سرخوشی کردم، وقتی که دانستم هنوز هم
هستند انسان هایی که بوی "مرد" میدهند. "چادرت را محکم تر بگیر خواهرم" نترس...بگذار گرگها هر چقدر میخواهند زوزه بکشند.
|