فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 745


درباره من
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
در خانه، جماعتی پی معجزه‌ها
بر طاقچه، قرآن فراموش شده
::
در این همه رنگ، آنچه می خواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
در شهر خیابان به خیابان گشتم
آنقدر که آگهی ست آگاهی نیست
::
در اوج، خدا را سر ساعت خواندند
ما را به تماشای قیامت خواندند
از کوچ پرندگان سخن گفتی و من
دیدم که نمازی به جماعت خواندند
::
آن مست همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
::
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند..
مهدی آپاچی (mehdi-m5 )    

جمله حکیمانه

درج شده در تاریخ ۹۳/۱۰/۲۱ ساعت 10:02 بازدید کل: 31 بازدید امروز: 31
 

روزی انوشیروان فرمان داد تا هرکس جمله حکیمانه ای بگوید به او چهارصد سکه طلا بدهند. روزی در حالیکه از کنار مزرعه ای میگذشت پیرمرد نود ساله ای را دید که مشغول کاشتن نهال زیتون است. شاه جلو رفت و از پیرمرد پرسید؛ نهال زیتون بیست سال طول می کشد تا به بار بنشیند و ثمر دهد تو با این سن و سال با چه امیدی نهال زیتون می کاری؟

پیرمرد لبخندی زد و گفت: دیگران کاشتند و ما خوردیم ما می کاریم تا دیگران بخورند.

سلطان از جواب پیرمرد خوشش آمد و گفت : واقعا جوابت حکیمانه بود و دستور داد چهارصد سکه طلا به او بدهند

پیرمرد خندید.

شاه گفت: چرا می خندی؟

پیرمرد گفت: زیتون بعداز بیست سال ثمر می دهد اما زیتون من الان ثمر داد

باز دستور داد چهارصد سکه دیگر به او بدهند

پیرمرد باز خندید، انوشیروان گفت اینبار چرا خندیدی؟

پیرمرد گفت: زیتون سالی یک بار ثمر میدهد اما زیتون من امروز دوبار ثمر داد

مجدد دستور داد چهار صد سکه دیگر به او بدهند

نتیجه اخلاقی: هرکسی از ظن خود شد یار من ( برداشت آزاد)

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۱۰/۲۱ - ۱۰:۱۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)