فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 745


درباره من
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
در خانه، جماعتی پی معجزه‌ها
بر طاقچه، قرآن فراموش شده
::
در این همه رنگ، آنچه می خواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
در شهر خیابان به خیابان گشتم
آنقدر که آگهی ست آگاهی نیست
::
در اوج، خدا را سر ساعت خواندند
ما را به تماشای قیامت خواندند
از کوچ پرندگان سخن گفتی و من
دیدم که نمازی به جماعت خواندند
::
آن مست همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
::
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند..
مهدی آپاچی (mehdi-m5 )    

خیلی قشنگ بخونید

درج شده در تاریخ ۹۳/۱۱/۰۴ ساعت 13:24 بازدید کل: 105 بازدید امروز: 105
 

مردی در هنگام رانندگی درست جلوید حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد

هنگامی که سرگرم این کار بود ماشینی دیگری با سرعت از روی مهرهای چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت.

مرد حیران مانده بود که چکار کند.

تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.

در این حین یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره باز کن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد، ولی بعد که با خودش فکر کرد دی راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و لاسیتک زاپاس را بست.

هنگامی که خواست حرکت کند رو به دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی..

پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟؟

دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام .

ولی احمق که نیستم...

فقر، شب را بی غذا سر کردن نیست؛

فقر روز را بی اندیشه سرکردن است

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۱۱/۰۴ - ۱۳:۳۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)