کلیک کنید ...

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیمزندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوتزندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست..... شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خودزندگی یعنی چه؟مادرم سینی چایی در دستگل لبخندی چید، هدیه اش داد به منخواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجالب پاشویه نشستپدرم ...

زندگیِ من یک تعارف استـــــ خدا زد و گویا من شتابزده قبول کردمـــــ ... بهاری که بی تو آمده فقط ... آن سوی پنجره را سبز کرده است نه دلِ من را ... عشقم دلم برات تنگ شده ...

اتفاق خاصی نیافتادههنوز خورشید از شرق در می آید و به سمت غرب می رودتنها قرار است روزهایمان کمی کشدار بشودو درجه ی دما هی بالا رود قرار است یک روز به هر کدام از این سه ماه پیش رو اضافه شودو شاید لیوان های شربت خنک بیایند و جای فنجان های چای را بگیرنداین همه قیل و قال را جدی ...

عشق یعنی پال ماندن در فساد عشق یعنی آب ماندن در دمای انجماد عشق یعنی گریه ها برای فرهاد عشق یعنی قطره اشکی که بر زمین افتاد عشق یعنی نبینی ولی لمس کنی عشق یعنی نشنوی ولی درک کنی عشف یعنی انتظار ...

غصه بابا... غصه حیدر ... غصه حسن ... غصه حسین ... غصه زینب ... غصه محسن ... منم شدم غصه ای،روی غصه های مادر ... شرمنده ام مادر که هر چه می کشی از ما میکشی و ما هرچه میکشیم از در میکشیم السلام علیک یا فاطمه الزهراء ...

چیزایی که نه شروعش دست خودته نه تموم شدنش ؛ غم انگیزن!! مثه زندگی ... مثه دوست داشتن ... مثه دوست داشته شدن ... مثل مَــن !... دَرکــ + حوصلهـ + سِـن بالا 18 شرایط لازم برا خوندن مطلب رو ندارین Esc ک9 &nbs...

عشقمی ای همسفر ... باتوآغاز نکردم که روزی به پایان برسانم. عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم. با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم. همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم. همنفست نشدم که روزی عطر نفسه...

با زنت شوخی کن سر به سرش بگذار از غذایش بچش از دستپختش تعریف کن و بدان که اگر گاهی هم ظرف ها را تو بشوری آسمان خدا به زمین نمی آید…! آخر می دانی؟ او همان دختر رویاهای دیروزت است که به آشپز خانهء زندگی امروزت آمده…! باور کن بدون او اجاق خ...

شعرهایم را میخوانی… و میگویی روان پریش شده ام ! پیچیده است … قبول … اما من فقط چشمهای تو را مینویسم … تو ساده تر نگاه کن … دلت که گیر باشد هر روز دلگیری ...

دلم تنگ میشود برای خطوط صورت تو دلم تنگ میشود برای گرمی نگاهت توی این سرما دلم تنگ میشود برای لبخندهای شیرینت دلم .. آه دلم از تو دست بردار نیست .. خسته ام..... از همه ی اقاقیهایی که ، روییــــــدند و خشکیــــــــــــدند و &nb...

خدایـــــــااز تو معجـــــزه میخواهممعجـــــزه ای بزرگ در حد خـــــدا بودنتتو خـــود بهتر میدانــــی معجـــــزه ای که اشک شوقــــم را جاری کندناامیـــــــد نیستمفقط دلتنگــــــــم...! بــه ســلامـتــی مــــن... منـی کــه الان دلـــم...

دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را در انحصار قطره های اشک نبینم دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد همیشه از حرارت عشق گرم باشد من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه...

ایـــن روزا شرمنده ی" دلـــــم "هـــــســـــتم ...واســــه دلتنگـــــیاش واســــــه غــــــرورش واســــــه شکســـــتنش جــــــــــوابی نـــــدارم ...ایــــن روزا شــــرمنده ی چــــشای خیـــــسم هســـــتم ...ایــــن روزا ی بــــغض تـــو گلومه کـــه حــــتی اشــــکامــم مـ...

دوستت دارم ! بهایش هم هر چه هست ! روی چشمانم . . . ! هنوز منتظرم وسط یک شب بارانی که از شدت تب عرق کرده ام بیدارم کنی و بگویی چیزی نیست خواب می دیدی… اگر چه از تو دور هستم. اما تو را در قلب خویش حس میکنم. حتی ن...

من بارها دوستت داشتم بارها از نو عاشقت شدم بارها تو را خواستم از خدای خودم از آسمانِ این شهر از هر کسی‌ که ممکن بود گمشده باشد از هر کسی‌ که ممکن بود گم کرده‌ای داشته باشداگر فردا بیایی با آدمی‌ چنان سرشار از عشق که از شوقِ آغوشی که نیست چنین ...

قَــبــرها پُـر اَست اَز ... جَوانانـــی که... می خواستَند... دَر پـیری توبـه کُننَد...! هر آنچه قدر هم.. سنگ دل باشی ... روزی دلت برای اولین عشقت تنگ می شود... و اما اگر.. عشقت... زیر خاک باش...

تـــــــــــو ...آنــقدر در عـــاشــقانه هـــایـمغـــریـبه شــــــده ای..کـه دیـگر داریشــــــــما ...می شـــــوی ! کفشـهایم را نـده پـا بـرهنه میـروم تا در تنـهایی خـود بـا نگاه کـردن ...

مدت هاست نه منتظر آمدن کسی هستم.نه دلگیر از رفتن کسی. &nbs...

بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را ، بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند راحلان طریق می دانند که ماندن نیز در رفتن است. «شهید آوینی» ...

زنی عابدی را گفت: «اگر تو را فریب دهم، مردم این دیار را فریب داده‌ام.» عابد گفت: «اگر مرا فریب دهی خود را فریفته‌ای.» زن گفت: «از چه روی؟» عابد گفت:‌ «بدین جهت که من در این دیار غریبم.» !...

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم ...