ذوالنون مصری که از عرفای بزرگ است گفت: روزی به کنار رودی رسیدم، قصری دیدم در نزدیکی آب. از آب طهارتی کردم چون فارغ شدم چشمم بر بام قصر افتاد که دختری بسیار زیبا بر آن ایستاده بود. خواستم او را بشناسم گفتم ای دختر تو که هستی؟ گفت ای ذوالنون چون از دور تو را دیدم فکر کردم دیوانه*ای، چون طهارت کردی و به نزدیک آمدی فکر کردم عالمی، و چون نزدیکتر آمدی فکر کردم عارفی. و اکنون به حقیقت نگاه می*کنم می*بینم نه دیوانه*ای، نه عالمی و نه عارف. گفتم چطور؟ گفت اگر دیوانه بودی طهارت نکردی و اگر عالم بودی به زنی نگاه نمی*کردی و اگر عارف بودی دل تو به غیر حق به کسی میل نمی*کرد و غیر از حق را نمی*دید. این را بگفت و ناپدید شد. فهمیدم که او انسان نبود بلکه فرشته*ای بود برای تنبیه من که آتش در جان من اندازد.
و از سخنان اوست:
"دوستی با کسی کن که به تغییر تو متغیر نگردد."
"بنده خدا باش در همه حال، چنان که او خداوند توست در همه حال."
و از سخنان اوست:
"دوستی با کسی کن که به تغییر تو متغیر نگردد."
"بنده خدا باش در همه حال، چنان که او خداوند توست در همه حال."