پارانویا
از زیر سنگ هم شده پیدایم كن!
دارم كم كم این فیلم را باور میكنم
و این سیاهی لشكر عظیم
عجیب خوب بازی میكنند.
در خیابانها
كافهها
كوچهها
هی جا عوض میكنند و
همین كه سر برگردانم
صحنه بعدی را آماده كرده اند
از لابهلای فصلهای نمایش
بیرونم بكش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
كه آب نمیشود
از كلماتی چون خورشید هم استفاده كردم
نشد!
و این آدم برفی درون
كه هی اسكلت صدایش میكنند
عمق زمستان است در من.
اصلا
از عمق تاریك صحنه پیدایم كن!
از پروژكتورهای روز و شب
از سكانسهای تكراری زمین، خسته ام!
دریا را تا میكنم
می گذارم زیر سرم
زل میزنم
به مقوای سیاه چسبیده به آسمان
و با نوار جیرجیرك به خواب میروم
نوار را كه برگردانند
خروس میخواند.
*
از توی كمد هم شده پیدایم كن!
می ترسم چاقویی در پهلویم فرو كنند
یا گلولهای در سرم شلیك
و بعد بگویند:
«خُب،
نقشت این بود».
گروس عبدالملكیان
|