فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 6833


درباره من
مجید مجیدی هستم متولد 1372 دانشجوی رشته عمران ترم دو ذانشگاه میانه..(شبی غم با دلم گفتگو کرد / مرا با چشمانت روبرو کرد / دل می گفت که هرگز عاشقت نیست / ولی دست دلم را گریه رو کرد ).باغبانی پیرم به غیر از گلها از هم دلگیرم / کوله ام غرق غم است، آدم خوب کم است / عده ای بی خبرند، عده ای کور و کرند و گروهی پکرند / دلم از این همه غم میگیرد، آدمی عاقبت می میرد
turk oghle (mehmar )    

داستان دلی دومرول

درج شده در تاریخ ۹۰/۰۵/۱۷ ساعت 00:51 بازدید کل: 943 بازدید امروز: 560
 


انسانهاي قديمي هم مثل ما آرزوهاي دور و درازي داشتند. از طرف ديگر در زمان آنها علم آنقدر پيشرفت نکرده بود که علت همه چيز را براي آنها معلوم کند. بنابراين انسانهاي قديمي براي همه چيز علتهاي بي اساس و افسانه‌اي مي‌تراشيدند و چون در عمل و زندگيشان نمي‌توانستند به آرزوهاي خود برسند، افسانه‌ها مي‌ساختند و در عالم افسانه به آرزوهايشان مي‌رسيدند.
البته آرزوي تمام انسانهاست که روزي از روي زمين بديها نابود شوند.
امروز تمام رشته‌هاي علم به انسان ياد داده‌است که فقط انسانها خودشان مي‌توانند از راههاي علمي و عملي بديها را از ميان بردارند و به خوشبختي دسته جمعي برسند.
همه? ملتها براي خودشان افسانه‌هايي دارند. از ملتهاي يونان و افريقا و عربستان گرفته تا ايران و هندوستان و چين همه روزگاري از اين افسانه‌هاي بي پايه فراوان ساخته‌اند.
البته هيچکدام از اين افسانه‌ها از نظر علم ارزشي ندارند. ما فقط با خواندن آنها مي‌فهميم که انسانهاي قديمي هم مثل ما کنجکاو بوده‌اند و مطابق علم خود درباره? عالم نظر داده‌اند و مطابق فهم خود براي چيزها و بديها و خوبيها علت پيدا کرده‌اند. مثلا قديميها مي‌گفتند که زمين روي شاخ گاو است و هر وقت گاو تنش مي‌خارد و شاخش را تکان مي‌دهد، زمين مي‌لرزد و زلزله مي‌شود. مي‌دانيم که اين حرف چرند است و زلزله علت ديگري دارد که علم به ما آموخته‌است.
ما با خواندن افسانه‌هاي قديمي باز مي‌فهميم که انسانهاي قديمي هم مثل ما آرزوهاي بلندي داشته‌اند و هميشه در پي رسيدن به آرزوهايشان بوده‌اند. مثلا افسانه‌هاي قديمي به ما نشان مي‌دهد که بشر از زمانهاي بسيار قديم آرزو داشته‌است که مثل پرنده‌ها پر بگيرد و به آسمان برود. امروز بشر به کمک علم به اين آرزويش رسيده‌است و مي‌تواند حتي تا کره? ماه پرواز کند و در آينده? نزديکي به ستارگان دورتري هم پرواز خواهد کرد.
يکي ديگر از آرزوهاي قديمي و بزرگ انسان داشتن عمر جاوداني است يا بهتر بگويم «نمردن» است. در افسانه‌هاي آذربايجاني، يوناني، ايراني، بابلي و ديگر ملتها اين آرزو خوب گفته شده‌است. رويين تن بودن اسفنديار (از پهلوانان کتاب شاهنامه) حکايت از اين آرزو دارد. در يکي از افسانه‌هاي بابلي پهلواني به نام «گيل گمش» سفر پر زحمتي پيش مي‌گيرد که عمر جاوداني به دست آورد. در دل آدمهاي داستانهاي آذربايجان هم اين آرزو هست.
***
کتاب «دده قورقود» از داستانهاي قديمي آذربايجان است که از چند سال پيش به يادگار مانده‌است. داستانها مربوط به ترکان قديمي است که به آنها «اوغوز» مي‌گفتند. قوم اوغوز داراي پهلوانان و سرکردگان و دسته‌هاي زيادي بود. «دده قورقود» نام پير ريش سفيد اوغوز بوده‌است که در شادي و غصه شريک آنها مي‌شد و داستان پهلوانيهاي آنها را مي‌سرود.
«دومرول ديوانه سر» يکي از پهلوانان دلير اوغوز بوده‌است. در اين کتاب سرگذشت او را خواهيد خواند که چطور خواست «مرگ» و «عزراييل» را از ميان بردارد.
در اين سرگذشت قسمتي از آرزوهاي انسانهاي قديمي خوب گفته شده‌است. مثلا نشان داده شده‌است که انسانها هميشه از مرگ هراسان بوده‌اند و مرگ ناجوانمردانه آنها را درو کرده‌است و انسانها خواسته‌اند از مرگ فرار کنند. باز در اين سرگذشت نشان داده شده‌است که اگر انسانها همديگر را دوست بدارند و خوشبختي خود را در خوشبختي ديگران جستجو کنند، حتي مي‌توانند بر عزراييل غلبه کنند و به شادي و خوشبختي دسته جمعي برسند.
***
من اين افسانه را از زبان اصلي کتاب، يعني ترکي، ترجمه کرده‌ام و بعد قسمتهاي کوچکي از آن را انداخته‌ام و قسمتهاي کوچک ديگري به آن افزوده‌ام و ساده اش کرده‌ام که مناسب حال شما نوجوانان باشد.
باز تکرار مي‌کنم که هيچکدام از افسانه‌هاي قديمي ارزش علمي ندارند و نبايد اعتقادهاي آدمهاي اين افسانه‌ها را حقيقت پنداشت. افکار و گفتگوها و رفتار قهرمانان اين افسانه‌ها نمي‌تواند براي ما سرمشق باشد. ما بايد افکار و گفتگوها و رفتارمان را از زمان و مکان خودمان بگيريم. ما بايد قهرمانان زمان خودمان را جستجو کنيم و خودمان را در يک زمان و در يک مکان محدود نکنيم. قرن بيستم زمان ماست و سراسر دنيا مکان ما. زمان و مکان افسانه‌هاي قديمي تنگتر بوده‌است و کهنه شده‌است.
ما افسانه‌هاي قديمي را براي اين مي‌خوانيم که بدانيم قديميها چگونه فکر مي‌کردند، چه آرزوهايي داشتند، چه اندازه فهم و دانش داشتند و بد و خوبشان چه بود و بعد آنها را با خودمان مقايسه کنيم و ببينيم که انسانهاي امروزي تا کجا پيش رفته‌اند و چه کارهايي مي‌توانند بکنند و بعد هم به انسانهاي آينده فکر کنيم که تا کجا پيش خواهند رفت و چه کارهايي خواهند کرد...


[ويرايش] سرگذشت دومرول ديوانه سر*
Domrol *

روزي روزگاري ميان قوم اوغوز پهلواني بود به نام «دومرول ديوانه سر». او را ديوانه مي‌گفتند براي اينکه در کودکي نه گاو نر وحشي را کشته بود و کارهاي بزرگ ديگري نيز کرده بود. حالا هم بر روي رودخانه? خشکي پلي درست کرده بود و تمام کاروانها و رهگذرها را مجبور مي‌کرد که از پل او بگذرند. از هر که مي‌گذشت سي«آخچا»** مي‌گرفت و هر که خود داري مي‌کرد و مي‌خواست از راه ديگري برود، کتکي حسابي نوش جان مي‌کرد و چهل آخچا مي‌پرداخت و مي‌گذشت.
** پول نقره


شما هيچ نمي‌پرسيد دومرول چرا چنين مي‌کرد؟
او خودش مي‌گفت که: مي‌خواهم پهلوان پرزوري پيدا شود و از فرمان من سرپيچي کند و با من بجنگد تا او را بر زمين بزنم و نام پهلواني ام در سراسر جهان بر سر زبانها بيفتد.
دومرول چنين دلاوري بود.
روزي طايفه‌اي آمدند و در کنار پل او چادر زدند. در ميان ايشان جواني بود که به نيکي و پهلواني مشهور بود. روزي ناگهان مريض شد و جان سپرد. فرياد ناله و زاري به آسمان برخاست. يکي مي‌گفت: «واي، فرزند!..» و مويش را مي‌کند. ديگري مي‌گفت: «واي، برادر!..» و خاک بر سر مي‌کرد. همه مي‌گريستند و شيون مي‌کردند و نام آن دلاور را بر زبان مي‌آوردند.
ناگهان دومرول پهلوان از شکار برگشت و صداي ناله و شيون شنيد. عصباني شد و فرياد زد: آهاي، بدسيرتها! چرا گريه مي‌کنيد؟ اين چه ناله و زاري است که در کنار پل من راه انداخته ايد؟
بزرگان طايفه پيش آمدند و گفتند: پهلوان، عصباني نشو. ما جوان دلاوري داشتيم که همين امروز مرد، از ميان ما رفت. به خاطر او گريه مي‌کنيم.
دومرول ديوانه سر شمشيرش را کشيد و فرياد زد: آهاي، کي او را کشت؟ کي جرئت کرد در کنار پل من آدم بکشد؟
بزرگان گفتند: پهلوان، کسي او را نکشته. خداوند به عزراييل فرمان داد و عزراييل که بالهاي سرخ رنگي دارد ناگهان سررسيد و جان آن جوانمرد را گرفت.
دومرول ديوانه سر غضبناک فرياد برآورد: عزراييل کيست؟ من عزراييل مزراييل نمي‌شناسم. خداوندا، ترا سوگند مي‌دهم عزراييل را پيش من بفرست و چشم مرا بر او بينا کن تا با او دست و پنجه نرم کنم و مردانگي ام را نشان بدهم و جان جوان دلاور را از او باز گيرم و تا عزراييل باشد ديگر ناجوانمردانه آدم نکشد و جان دلاوران را نگيرد.
دومرول اين سخنان را گفت و به خانه اش برگشت.
خداوند از سخن دومرول خوشش نيامد. به عزراييل گفت: اي عزراييل، ديدي اين ديوانه? بدسيرت چه سخنان کفرآميزي گفت؟ شکر يگانگي و قدرت مرا به جا نمي‌آورد و مي‌خواهد در کارهاي من دخالت کند و اين همه بر خود مي‌بالد.
عزراييل گفت: خداوندا، فرمان بده بروم جان خودش را بگيرم تا عقل به سرش برگردد و بداند که مرگ يعني چه.
خداوند گفت: اي عزراييل، هم اکنون فرو شو و به چشم آن ديوانه ديده شو و بترسانش و جانش را بگير و پيش من بياور.
عزراييل گفت: هم اکنون پيش دومرول مي‌روم و چنان نگاهي بر او مي‌اندازم که از ديدنم مثل بيد بلرزد و رنگش چون زعفران شود...
***
دومرول ديوانه سر در خانه? خود نشسته بود و با چهل پهلوان برگزيده اش گرم صحبت بود. از شکار شير و پلنگ و پهلوانيهاشان گفتگو مي‌کردند. و نگهبانان درها را گرفته بودند و نگهباني مي‌کردند. ناگهان عزراييل پيش چشم دومرول ظاهر شد. کسي از دربانان و نگهبانان او را نديده بود. پيرمردي بدصورت و ترسناک که شير بيشه از ديدارش زهره ترک مي‌شد. چشمان کورمکوري اش تا قلب راه پيدا مي‌کرد.
دومرول تا او را ديد دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. دست پرتوانش به لرزه افتاد و روزگار بر او تنگ شد. فرياد برآورد. حالا نگاه کن ببين چه گفت. گفت: اي پير ترسناک، کيستي که دربانانم نديدندت، نگهبانانم نديدندت؟ چشمانم را تيره و تار کردي و دستهاي توانايم را لرزاندي. آهاي، پير ريش سفيد، بگو ببينم کيستي که لرزه بر تنم انداختي و پياله? زرينم را بر زمين افکندي؟ آهاي، پير کورمکوري، بگو اينجا چه کار داري؟ وگرنه بلند مي‌شوم و چنان درد و بلا بر سرت مي‌بارم که تا دنيا باشد در داستانها بگويند.
دومرول ديوانه سر چنان برآشفته بود که سبيلهايش را مي‌جويد و با دستش قبضه? شمشيرش را مي‌فشرد. پهلوانان ديگر ساکت نشسته بودند و يقين داشتند که پيرمرد جان سالم از دست دومرول به در نخواهد برد.
وقتي سخن دومرول تمام شد، عزراييل قاه قاه خنديد و گفت: آهاي، ديوانه? بدسيرت! از ريش سفيدم خوشت نيامد، ها؟ بدان که خيلي پهلوانان سياه مو بوده‌اند که جانشان را گرفته‌ام. از چشم کورمکوري ام نيز خوشت نيامد، ها؟ بدان که خيلي دختران و نوعروسان آهوچشم بوده‌اند که جانشان را گرفته‌ام و مادران و شوهران بسياري را سياهپوش کرده‌ام...
از کسي صدايي برنمي آمد. دهن دومرول کف کرده بود. مي‌خواست هر چه زودتر پيرمرد خود را بشناساند تا بلند شود و با يک ضربه? شمشير دو تکه اش کند. فرياد برآورد و گفت: آهاي، پيرمرد! اسمت را بگو ببينم کيستي. والا بي نام و نشان خواهمت کشت... من ديگر حوصله? صبر کردن ندارم.
عزراييل گفت: حالا خودت مي‌فهمي من کي هستم. اي ديوانه? بدسيرت، يادت هست که بر خود مي‌باليدي و مي‌گفتي اگر عزراييل سرخ بال را ببينم مي‌کشمش و جان مردم را خلاص مي‌کنم؟
دومرول گفت: باز هم مي‌گويم که اگر عزراييل به چنگم بيفتد بالهايش را خواهم کند و مغزش را داغون خواهم کرد.
عزراييل گفت: اي ديوانه? خودسر، اکنون آمده‌ام که جان خودت را بگيرم!.. جان مي‌دهي يا با من سر جنگ و جدال داري؟
دومرول ديوانه سر تا اين را شنيد از جا جست و فرياد زد: آهاي، عزراييل سرخ بال تويي؟
عزراييل گفت: آره، منم.
دومرول گفت: پس بالهايت کو، بدبخت!
عزراييل گفت: من هزار شکل دارم.
دومرول گفت: جان اين همه دلاوران و نوعروسان را تو مي‌گيري، ناجوانمرد؟
عزراييل گفت: راست گفتي. اکنون نيز نوبت تست!
دومرول فرياد زد: بدفطرت، ترا در آسمان مي‌جستم در زمين به چنگم افتادي. حالا به تو نشان مي‌دهم که چگونه جان مي‌گيرند.
دومرول اين را گفت و به نگهبانان و دربانان فرمان داد: دربانان، نگهبانان، درها را ببنديد، خوب مواظب باشيد که اين بدفطرت فرار نکند!
آنوقت شمشيرش را کشيد و بلند کرد و به عزراييل هجوم کرد. عزراييل کبوتر شد و از روزنه? تنگي بيرون پريد و ناپديد شد. دومرول دست بر دست زد و قاه قاه خنديد و به پهلوانانش گفت: ديديد که عزراييل از ضرب شمشيرم ترسيد و فرار کرد! چنان هول شد که در گشاده را ول کرد و مثل موشها به سوراخ تپيد. اما من دست از سرش برنخواهم داشت. بلند شويد پهلوانانم!.. دنبالش خواهيم کرد و قسم مي‌خورم که تا او را شکار شاهينم نکنم آسوده نگذارمش.
چهل و يک پهلوان برخاستند و سوار اسب شدند و راه افتادند. دومرول ديوانه سر شاهين شکاري اش را بر بازو گرفته بود و دنبال عزراييل اسب مي‌تاخت. هر کجا کبوتري ديد شکار کرد اما عزراييل را پيدا نکرد. در بازگشت تنها شد. از بيراهه مي‌آمد که مگر عزراييل را گير آورد. کنار گودالي رسيد. ناگهان عزراييل پيش چشم اسب دومرول ظاهر شد. اسب به تاخت مي‌آمد که ناگهان رم کرد و دومرول را بلند کرد و به ته گودال انداخت. سر سياه موي دومرول خم شد و خميده ماند. عزراييل فوري فرود آمد و پايش را بر سينه? سفيد دومرول گذاشت و نشست و گفت: آهاي دومرول ديوانه سر، اکنون چه مي‌گويي؟ حالا که دارم جانت را مي‌گيرم، چرا ديگر عربده نمي‌کشي و پهلواني نمي‌کني؟
دومرول به خرخر افتاده بود. گفت: آهاي عزراييل، ترا چنين ناجوانمرد نمي‌دانستم. نمي‌دانستم که با راهزني جان مي‌گيري و از پشت خنجر مي‌زني... آهاي!..
عزراييل گفت: حرف بيخودي نزن. اگر حرف حسابي داري بگو که داري نفسهاي آخرت را مي‌کشي.
دومرول پهلوان توانا، دلاور جوانمرد، اسير موجود ناجوانمردي شده بود که هزار شکل دارد و با راهزني جان مي‌گيرد و از پشت خنجر مي‌زند. دومرول آن پهلوان آزاده اکنون حال پريشاني داشت و دل در سينه اش مي‌تپيد و نمي‌خواست بميرد. مي‌خواست مرگ نباشد و زندگي باشد و زندگي پر از شادي باشد و شادي براي همه باشد و او شادي را براي ديگران فراهم کند، چنان که پيش از اين براي قوم خودش جانفشاني کرده بود و شادي و خوشبختي را به سرزمين خود آورده بود.
آخر گفت: عزراييل يک لحظه مهلت بده. گوش کن ببين چه مي‌گويم: در سرزمين زيباي ما کوههايي است بزرگ و سترگ با قله‌هاي برف پوش و چنان بلند که حتي تير پهلواني مثل من به نوک آن نمي‌تواند برسد. در دامنه? اين کوهها، ما باغهاي فراواني داريم پر درخت. و درخت مو در اين باغها فراوان است. و اين موها انگورهاي سياهي مي‌آورند، چه شيرين و چه لطيف و چه پاک و تميز. انگورها را مي‌چلانيم و خمها را از آبش پر مي‌کنيم و منتظر مي‌مانيم که آبها شراب شود آنگاه از آن شراب مي‌خوريم و سرمست مي‌شويم و بيخود مي‌شويم و بي باک مي‌شويم و چنان نعره مي‌زنيم که شير بيشه از ترس مي‌لرزد و مو بر اندامش راست مي‌شود. من نيز از آن شراب خوردم و بيخود شدم و ندانستم چه گفتم که خداوند خوشش نيامد. والا پهلواني ملولم نکرده، از زندگي سير نشده‌ام و از مرگ بدم مي‌آيد و نمي‌خواهم بميرم، مي‌خواهم باز هم زندگي کنم، باز هم جوانمردي کنم، نيکي کنم. آهاي!.. عزراييل، مدد!.. جانم را مگير!.. مرا به حال خودم بگذار و برو جان آنهايي را بگير که بدند و بدي مي‌کنند و خوشبختي را در بيچارگي ديگران جستجو مي‌کنند و نانشان را با گرسنه نگهداشتن ديگران به دست مي‌آورند. برو!.
عزراييل گفت: حرفهاي بيخود مي‌زني بدسيرت!.. از التماس و خواهش تو نيز بوي کفر مي‌آيد. يکي هم اينکه التماس به من نکن. من خودم نيز مخلوق عاجزي هستم و کاري از دستم ساخته نيست. من فقط فرمان خداوند را اجرا مي‌کنم.
دومرول گفت: پس جان ما را خداوند مي‌گيرد؟
عزراييل گفت: درست است. به من مربوط نيست.
دومرول گفت: پس تو چه بلاي نابهنگامي که خود را قاتي مي‌کني؟ از پيش چشمم دور شو تا من خودم کار خودم را بکنم.
عزراييل از سينه? دومرول برخاست. اما همچنان پايش را بر سينه? سفيد او مي‌فشرد و نفس دومرول پهلوان تنگي مي‌کرد و پاي عزراييل ضربه‌هاي قلب او را حس مي‌کرد و گرمي اش را مي‌فهميد.
دومرول ديوانه سر پاي شکسته اش را دراز کرد و خون پيشاني اش را پاک کرد و گفت: خداوندا، نمي‌دانم کيستي، چيستي، در کجايي. بيخردان بسياري در آسمانها پي تو مي‌گردند، در زمين جستجويت مي‌کنند اما هيچ نمي‌دانند که تو خود در دل انسانها جا داري. خداوندا، اگر هم جانم را مي‌گيري خودت بگير، به اين عزراييل ناجوانمرد واگذار مکن!..
عزراييل گفت: بيچاره? بدبخت، از دعا و زاري تو هم بوي کفر مي‌آيد، خلاصي نخواهي داشت!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراييل فرمان داد: آهاي عزراييل، اين کارها به تو نيامده. بگو دومرول جان ديگري پيدا کند و به من بدهد و تو ديگر جان او را مگير.
عزراييل گفت: خداوندا، اين انسان گستاخ را سر خود ول کردن خوب نيست.
خداوند گفت: عزراييل، تو ديگر در کارهاي من دخالت نکن.
عزراييل پايش را از روي سينه? دومرول برداشت و گفت: بلند شو. اگر بتواني جان ديگري پيدا کني که عوض جان خودت به من بدهي، با تو کاري نخواهم داشت.
دومرول پهلواني تکاني به خود داد و بلند شد روي پاي شکسته اش ايستاد و گفت: ديدي عزراييل، چگونه از دستت در رفتم؟ بيا برويم پيش پدر پيرم. او خيلي دوستم دارد، جانش را دريغ نخواهد کرد.
دومرول ديوانه سر پيش افتاد و عزراييل پشت سرش، آمدند پيش پدر پير دومرول. نام پدرش «دوخاقوجا» بود. وقتي دومرول را با سر و صورت خونين ديد، فرياد برآورد و گفت: فرزند، اين چه حالي است؟ اسبت کجا مانده؟ اين کيست که چنين چشم بر من مي‌دوزد؟
دومرول خم شد و دست پدر پيرش را بوسيد و گفت: پدر، ببين چه بر سرم آمده: کفر گفتم و خداوند خوشش نيامد. به عزراييل فرمان داد که از آسمانهاي بلند فرود آيد و جانم را بگيرد. عزراييل پا بر سينه? سفيدم گذاشت و به خرخرم افکند و خواست جانم را بگيرد. اکنون پدر، تو جانت را به عزراييل مي‌دهي که مرا ول کند و يا مي‌خواهي در عزاي من سياه بپوشي و «واي، فرزند!..» بگويي؟ کدام را مي‌خواهي پدر؟ زودتر بگو که وقت زيادي نداريم.
دوخاقوجا ساکت شد و به فکر فرو رفت. چهل پهلوان دومرول از شکار باز آمده اسب رميده? او را ديده بودند که تک و تنها از راه رسيد و دومرول را نياورد. همه نگران دومرول شده بودند و اکنون مي‌ديدند که پهلوان شکسته و زخمي پيش پدرش ايستاده‌است.
پدرش آخر به سخن آمد و گفت: اي دومرول، اي جگر گوشه، اي پسر، اي پهلواني که در کودکي ات نه گاو نر وحشي را کشتي، تو ستون خانه و زندگي مني! تو نوگل دختران و عروسکان زيباروي مني! من نمي‌گذارم تو بميري. اين کوههاي سياه بلند که روبرو ايستاده‌اند، مال من است، اگر عزراييل مي‌خواهد بگو مال او باشد. من چشمه‌هاي سرد سردي دارم، اسبهاي گردنفرازي دارم، قطار در قطار شتر دارم، آغلها و طويله‌هايي دارم پر گوسفند و بز، اگر عزراييل لازم دارد همه مال او باشد. هر چقدر زر و سيم لازم دارد مي‌دهمش، اما فرزند، زندگي شيرين است و جان عزيز، از آنها نمي‌توانم چشم پوشي کنم.
دومرول گفت: پدر، همه چيزت مال خودت باد، من جانت را مي‌خواهم، مي‌دهي يا نه؟
دوخاقوجا گفت: فرزند، عزيزتر و مهربانتر از من مادرت را داري. برو پيش او.
عزراييل دست به کار شده بود که جان دومرول را بگيرد. دومرول گفت: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. مي‌رويم پيش مادرم.
رفتند پيش مادر پير دومرول. دومرول دست مادرش را بوسيد و گفت: مادر، نمي‌پرسي که چرا شکسته شده‌ام، چرا زخمي شده‌ام و چه بر سرم آمده؟
مادرش ناله کنان گفت: واي فرزندم، چه بلايي بر سرت آمده؟
دومرول گفت: مادر، عزراييل سرخ بال از آسمانهاي بلند پر کشيد و فرود آمد و برسينه‌ام نشست و بر خرخرم افکند و خواست جانم را بگيرد. از پدرم جانش را خواستم که عزراييل از من درگذرد، پدرم نداد. اکنون از تو مي‌خواهم، مادر. جانت را به من مي‌بخشي يا مي‌خواهي در عزاي من سياه بپوشي و «واي، فرزند!..» بگويي؟.. مادر، چه مي‌گويي؟
مادرش لحظه‌اي به فکر فرو رفت بعد سر برداشت و گفت: فرزند، اي فرزند، اي نور چشم، اي که نه ماه در شکمم زندگي کردي، اي که شير سفيدم را خوردي، کاش در قلعه‌هاي بلند و برجهاي دست نيافتني گرفتار مي‌شدي مي‌آمدم زر و سيم مي‌ريختم و نجاتت مي‌دادم. اما چه کنم که در جاي بدي گير کرده‌اي و من پاي آمدن ندارم. فرزند، زندگي شيرين است و جان عزيز، از جانم نمي‌توانم چشم بپوشم. چاره‌اي ندارم...
مادر دومرول نيز جانش را دريغ کرد. دومرول دلتنگ شد. عزراييل پيش آمد که جانش را بگيرد. دومرول برآشفت و نعره زد: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. يک لحظه امان بده، بي مروت!..
عزراييل ريشخندکنان گفت: پهلوان، حالا ديگر چه مي‌خواهي؟ ديدي که هيچ کس بر تو رحم نکرد و جان نداد. هر چه زودتر جان بدهي به خير و صلاح خودت است.
دومرول گفت: مي‌خواهي حسرت به دلم بماند؟
عزراييل گفت: حسرت چه کسي؟
دومرول گفت: من همسر دارم. دو پسر دارم، امانتند. برويم آنها را به همسرم بسپارم، آنوقت هر چه مي‌خواهي با من بکن.
دومرول پيش افتاد و پيش همسر خود رفت. همسر دومرول دو پسرش را روي زانوانش نشانده شير به آنها مي‌داد و نوازششان مي‌کرد و بچه‌ها با مشت به پستانهاي پر مادرش مي‌زدند و نفس زنان شير مي‌خوردند و چشمانشان مي‌خنديد.
دومرول وارد شد. زنش را ديد، پسرانش را نگاه کرد و دلش از شادي و حسرت لبريز شد. زنش تا دومرول را ديد، پسرانش را بر زمين نهاد و فرياد برآورد و از گردن دومرول آويخت و گفت: اي دومرول، اي پشت و پناه پهلوان من، اين چه حالي است؟ تو که هيچوقت دلتنگي نمي‌شناختي، تو که شکست يادت نمي‌آيد، حالا چرا چنين گرفته و پريشاني؟.. پسرانت را تماشا کن...
دومرول به دو پسرش نگاه کرد. بچه‌ها روي پوست آهو غلت مي‌خوردند و يکديگر را با چنگ و دندان مي‌گرفتند و مي‌کشيدند و صدا برمي آوردند و چشمانشان از زيادي شادي و خوشي مي‌درخشيد.
دومرول لحظه‌اي تماشا کرد. آنوقت به زنش گفت: اي زن، اي همسر شيرينم و اي مادر فرزندانم، بدان که امروز عزراييل سرخ بال از بلندي آسمانها فرود آمد و ناجوانمردانه روي سينه‌ام نشست و خواست جان شيرينم را بگيرد. پيش پدر پيرم رفتم، جانش را نداد، پيش مادر پيرم رفتم، جانش را نداد. گفتند: زندگي شيرين است و جان عزيز، نمي‌توانيم از آنها چشم پوشي کنيم. اکنون، اي زن، اي مادر فرزندانم، آمده‌ام پسرانم را به تو بسپارم. کوههاي سياه بلندم ييلاقت باد! آبهاي سرد سردم نوش جانت باد! اسبهاي گردنفراز زيادي در طويله‌ها دارم، مرکبت باد! خانه‌هاي پرشکوه زرينم سايه بانت باد! شتران قطار در قطارم بارکشت باد! گوسفندان بيشماري در آغل دارم، مرکبت باد! اي زن، اي مادر فرزندانم، بعد از من با هر مردي که چشمت بپسندد و دلت دوست بدارد عروسي کن اما دل فرزندانم را مشکن، پيش تو امانت مي‌گذارم و مي‌روم...
عزراييل پيش آمد: دومرول بيحرکت ايستاد. ناگهان زن دومرول از جا جست و ميان عزراييل و شوهرش سد شده و فرياد زد: اي عزراييل، دست نگهدار!.. هنوز من هستم و نمي‌گذارم که شوهرم، پشت و پناهم، پهلوانم بميرد و جواني و پهلواني پسرانش را نبيند.
آنوقت رويش را به طرف شوهرش گرفت و گفت: اي دومرول، اي شوهر، اي پدر پهلوان پسرانم، اين چه حرفي است که گفتي؟.. اي که تا چشم باز کرده‌ام ترا شناخته‌ام، اي که به تودل داده‌ام و دوستت داشته‌ام، اي که با دلي پر از محبت زنت شده‌ام و با تو خرسند شده‌ام، خوشبخت شده‌ام، پس از تو کوههاي سرسبزت را چه مي‌کنم؟ قبرستانم باد اگر قدم در آنها بگذارم. پس از

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۵/۱۷ - ۰۰:۵۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات