احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر ۱۳۰۴؛ در تهران، درگذشته ۲ مرداد ۱۳۷۹؛فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگنویس، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم ایرانی و از مؤسسان و دبیران کانون نویسندگان ایران در قبل و بعد از انقلاب بود. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع شده است. در دورهای از جوانی شعرهای خود را با تخلص الف. بامداد و الف.صبح منتشر میکرد. سرودن شعرهای آزادیخواهانه و ضد استبدادی، عنوان شاعر آزادی ایران را برای او به ارمغان آورده است.
( هیچکس نمیتواند ادعا کند که من درست میاندیشم و دیگران غلطند. صِرفِ داشتن چنین اعتقاد خودبینانهیی دلیل حماقت محض است.) شاملو
در سال ۱۳۶۹ به دعوت مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران سیرا (CIRA) جلساتی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا برگزار شد که هدف آن، بررسی هنر و ادبیات و شعر معاصر فارسی بود. سخنران یکی از این جلسات احمد شاملو بود. او در این جلسات با ایراد سخنانی پیرامون شاهنامه به مباحث زیادی دامن زد. شاملو این سخنرانی را در توجه دادن به حساسیت و نقد برای رسیدن به حقیقت و نقد روش روشنفکری ایرانی و مسئولیتهای آن ایراد کرد و با طرح سؤالی فرهیختگان ایرانی خارج از کشور را به بازبینی و نقد اندیشه و یافتن پاسخ برای اصلاح فرهنگ و باورها فراخواند.
خلاصه سخنرانی احمد شاملو در این جلسات:
دوستان خوب من کشور ما به راستی کشور عجیبی است. در این کشور سرداران فکوری پدید آمدهاند که حیرتانگیزترین جنبشهای فکری و اجتماعی را برانگیخته، به ثمر نشانده و و گاه تا پیروزی کامل به پیش بردهاند. روشنفکران انقلابی بسیاری در مقاطع عجیبی از تاریخ مملکت ما ظهور کردهاند که مطالعهی دستاوردهای تاریخی شان از بس که عظیم است باورکردنی می نماید. البته یکی از شگردهای مشترک همه جباران، تحریف تاریخ است: و در نتیجه چیزی که امروز به نام تاریخ در اختیار داریم متاسفانه جز مشتی دروغ و یاوه نیست که چاپلوسان و متملقان درباری دورههای مختلف به هم بستهاند:و این تحریف حقایق و سفید را سیاه و سیاه را سفید جلوه دادن به حدی است که میتواند با حسننیتترین اشخاص را هم به اشتباه بیندازد. نمونه بسیار جالبی از این تحریفان تاریخی، همین ماجرای فریدون و کاوه و ضحاک است…. …. همه خودکامه های روزگار دیوانه بودند. دانش روانشناسی به راحتی میتواند این نکته را ثابت کند. و اگر بخواهیم به حکم خود شمول بیش تری بدهیم باید آن را به این صورت اصلاح کنیم که خودکامههای تاریخ از دم یک چیزیشان میشده: همهشان از دم مشنگ بودهاند و در بیشترشان، مشنگی تا حد وصول به مقام عالی دیوانه زنجیری پیش میرفته است.یعنی دور و بریها، غلامهای جاننثار و چاکران خانهزاد آنقدر دور و برشان موس موس کردهاند و دمشان را توی بشقاب گذاشتهاند و بعضی جاهاشان را لیس کشیدهاند و نابغهی عظیمالشان و داهی و کبیر و رهبر خردمند چپانشان کردهاند که یواشیواش امر به خود حریفان مشتبه شده و آخر سریها دیگر یکهو یابو ورشان داشته است، آن یکی ناگهان به سرش زده که من پسر شخص خدا هستم. اسکندر ادعا کرد نطفهی ماری است که شبها به بستر مامانش میخزیده و نادرشاه که از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را ار یاد برد و مدعی شد پسر شمشیر و نوه شمشیر و نبیره شمشیر و ندیده شمشیر است. فقط میان این مجانین تاریخی حساب کمبوجیهیِ بینوا از الباقی جدا است. پیداست اسطوره ضحاک بدین صورتی که به ما رسیده، پرداختهی ذهن مردمی است که از منافع نظام طبقاتی برخوردار بودهاند. آخر مردم طبقهای که قاعدهی هرم جامعه را تشکیل میدهند چرا باید آرزو کنند فریدونی بیاید و بار دیگر آنهار اعماق براند، یا چرا باید از بازگشت نظام طبقاتی قند تو دلشان آب شود؟ پس از دو حال خارج نیست: یا پردازندهگان اسطوره کسانی از طبقات مرده بودهاند.( که این بسیار بعید به نظر میرسد) یا ضبط کنندهی اسطوره (خواه فردوسی، خواه مصنف خدای نامک که ماخذ شاهنامه بوده) کلک زده اسطورهی که بازگوکننده آرزوهای طبقات محروم بوده به صورتی که در شاهنامه میبینیم درآورده و از این طریق صادقانه از منافع خود و طبقهاش طرفداری کرده است. حضرت فردوسی در بخش پادشاهی ضحاک از اقدامات اجتماعی او چیزی بر زبان نیاورده به همین اکتفا کرده است که او را پیشاپیش محکوم کند، و درواقع بدون اینکه موضوع را بگوید و حرف دلش را روی دایره بریزد، حق ضحاک بینوا را گذاشته کف دستش، دوتا مار روی شانههایش رویانده که ناچار است برای آرام کردنش مغز سر انسان بر آنها ضماد کند. حالا شما بروید درباره این گرفتاری مسخره از فردوسی بپرسید چرا میبایست برای تهیه این ضماد کسانی را سر ببرند؟ چرا از مغز سر مردهگان استفاده نمیکردند؟ به هر حال برای دست یافتن به مغز سر آدم زنده هم اول باید او را بکشند، مگرنه؟ خوب قلم دست دشمن است دیگر. شما اگر فقط به خواندن بخش پادشاهی ضحاک شاهنامه اکتفا کنید مطلقا چیزی از اصل قضیه دستگیرتان نمیشود، همین قدر میبینید بابایی آمده به تخت نشسته که مارهایی روی شانههایش است و چون ناچار است از مغز سر جوانان به آنها خوراک بدهد تا راحتش بگذارند، مردم به ستوه میآیند و انقلاب میکنند و دمار از روزگارش برمیآورند و فریدون را به تخت مینشانند، و قهرمان اصلی انقلاب هم آهنگری است که چرمپارهی آهنگریش را تک چوب میکند. البته فکر نکنید که فردوسی علیه الرحم نمیدانسته برای انقلاب کردن لازم نیست حتما یک چیزی زا تک چوب کند، منتها این چرمپاره را برای بعد که باید به نشانهی همبستهگی طبقاتی غارتکنندهگان و غارتشوندهگان، درفش کاویانی علم بشود، لازم دارد! اما وقتی به بخش پادشاهی فریدون رسیدید، آن هم به شرطی که سرسری از روی مطلب نگذرید، تازه شستتان خبردار میشود که اولا مارهای روی شانهی ضحاک بیچاره بهانه بودهاست و چیزی که فردوسی از شما قایم کرده و درجای خود صدایش را بالا نیاورده انقلاب طبقاتی او بوده است. ثانیا با کمال حیرت درمییابید آهنگر قهرمان دورهی ضحاک، جاهلی بیسروپا و خائن به منافع طبقات محروم از آب درآمده است! این نکته را کنار میگذاریم که قیام مردم بر علیه ضحاک، قیام تودههای آزاده شده از قید و بندهای جامعهای اشرافی بر ضد منافع خویش، در حقیقت کودتایی است که اشراف خلع ید شده از طریق تحریک اجامر و اوباش و داش مشدیها بر علیه ضحاک که آنها را خاکسترنشین کرده به راه انداختهاند. سوال این است خوب، پس از پیروزی قیام چرا سلطنت به فریدون تفویض میشود؟ – فقط به یک دلیل: فریدون از خانوادهی سلطنتی است و به قول فردوسی فر شاهنشاهی دارد، یعنی خون سلطنتی ( که این بنده مطلقا از فرمول شیمیایی چنین خونی اطلاع ندارم) تو رگهایش جاری است!…. …. به این ترتیب پذیرفتن دربست سخنی که فردوسی از سر گریزی عنوان کرده به صورت یک آیهی منزل، گناه بیدقتی ما است نه گناه او که منافع طبقاتی یا معتقدات خودش را در نظر داشته است. سیاست رژیمها در جهان سوم، ارتجاعی و استثماری است. هر رژیم با بلندگوهای تبلیغاتش از یکسو فقط آنچه را خود میخواهد یا به سود خود میبیند تبلیغ میکند و از سوی دیگر با سانسور و اختناق از انتشار هر فکر و اندیشهای که با سیاست نفعپرستانهی خود در تضاد ببیند مانع میشود. میبینید که تاکنون هیچ محققی به شما نگفته است که شاهنامه فردوسی، اگر در زمان خود او – حدود هزار سال پیش از این- مبارزه برای آزادی ایران عربزدهی خلیفهزده، ترکان سلجوقیزده را ترغیب میکرده است. امروز باید با آگاهی بدان برخورد شود نه با چشم بسته. از شاهنامه به عنوان ” حماسهی ملی ایران” نام میبرند حال آنکه در آن از ملت ایران خبری نیست و اگر هست همهجا مفاهیم وطن و ملت را در کلمه شاه متجلی میکند. خوب، اگر جز این بود که از ابتدای تاسیس رادیو در ایران هر روز صبح به ضرب دمبک زورخانه توی اعصاب مردم فرویش نمیکردند آخر، امروزه روز ، فر شاهنشهی چه صیغهیی است؟ و تازه به ما چه که فردوسی جز سلطنت مطلقه نمیتوانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد؟ در ایران اگر شما برمیداشتید کتاب یا مقاله، یا رسالهیی تالیف میکردید و در آن مینوشتید که در شاهنامه فقط ضحاک است که فر شاهنشهی ندارد پس، از تودهی مردم برخاسته است، و این آدم، به فلان و بهمان دلیل، محدودیتهای اجتماعی را از میان برداشته و دست به اصلاحات عمیق اجتماعی زده پس، حکومتش به خلاف نظر فردوسی حکومت انصاف و خرد بوده است، و کاوه نامی بر او قیام کرده اما یکی از تخم و ترکه، جمشید را به جای او نشانده پس، در واقع آنچه به قیام کاوه تعبیر میشود کودتایی ضدانقلابی برای بازگرداندن اوضاع به روال استثماری گذشته بوده است. توی شاهنامه، توی سنگنبشتهی بیستون، توی دیوان حافظ، توی کتابهایی که خواندنشان را کفر و الحاد به قلم دادهاند، توی فیلمی که سانسور اجازه دیدنش را نمیدهد و توی هرچیزی که دولتها و سانسورشان به نام اخلاق، به نام بدآموزی، به نام پیشگیری از تخریب اندیشه و به هزار نام و هزار بهانهی دیگر سعی میکنند تودهی مردم را از مواجهه با آن مانع شوند در هر گوشه دنیا، هر رژیم حاکمی که چیزی را ممنوعالانتشاربه قلم داد، من به خودم حق میدهم که فکر کنم در کار آن رژیم کلکی هست و چیزی را میخواهد از من پنهان کند. پارهیی از نظامها اعمال سانسور را با این عبارت توجیه میکنند که: ما نمیگذاریم میکرب وارد بدنمان بشود و سلامت فکری ما و مردم را مختل کند.” آنها خودشان هم میدانند که مهمل میگویند. سلامت فکری جامعه فقط در برخورد با اندیشه مخالف محفوظ میماند. تو فقط هنگامی میتوانی بدانی درست میاندیشی که من منطقت را با اندیشهی نادرستی تحریک کنم. من فقط هنگامی میتوانم عقیده سخیفم را اصلاح کنم که تو اجازه سخن گفتن داشته باشی. این ماجرای ضحاک یا بردیا یک نمونه بود برای نشان دادن این اصل که حقیقت چقدر آسیبپذیر است و در عین حال، زدودن غبار فریب از رخساره حقیقت چقدر مشکل است. چه بسا در همین تالار کسانی باشند با چنان تعصبی نسبت به فردوسی، که مایل باشند به دلیل آن حرفها خرخره مرا بجوند و زبانم را از پس گردنم بیرون بکشند، فقط به این جهت که دروغ هزارساله، امروز جز معتقداتشان و دست کشیدن از آن برایشان غیر مقدور است. پیشینیان ما گفتهاند: آفتاب زیر ابر نمیماند و حقیقت سرانجام روزی گفته خواهد شد.
در قسمت های دیگری از سخنرانی شاملو حاضران در جلسه نوشتهاند که او گفت:«برای مبارزه با جهل وتعصب، بایستی باورها و اعتقادات مردم را تغییر داد و یکی از آنها باور غلطی است که ما به «شاهنامه» پیدا کردهایم. شاهنامه پر از جعل واقعیتهاست ... فردوسی، همنژادپرست و فئودال بود و کاری که در شاهنامه کرده است عبارت است از دفاع از طبق و گروه خودش...
خداوندا، مگذار آنچه را که حق می دانم ؛
به خاطر آنچه که بد می دانند، کتمان کنم . . .شریعتی
منبع:متن کامل سخنرانی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا
http://ketabnak.com/comment.php?dlid=14111