فراموش کردم
رتبه کلی: 496


درباره من
درد اینجاست
که نمیتوان درد را
به کسی حالی کرد


هیچکس مجبور نیست انسان بزرگی باشد...انسان بودن کافیست!!!

شعار من این است: اگر حامی آزادی باشی، حقیقت، حمایت خودش را خواهد داشت. گفته ی من مبتنی بر حقیقت، گفته ای است که جمعی از مردم آزاد و آزاده برسر حقیقت بودنش توافق کرده اند. اگر ما زحمت برقراری آزادی سیاسی را بکشیم، حقیقت هم خودش به عنوان پاداش نصیب مان می شود.

سخن آخر:
هیچ گاه جسارت سرک کشیدن به شخصیت درونی افراد را به خود ندهید...یا خود به باتلاق شخصیت او می افتید یا او...مگر اینکه او را دوست داشته باشید...افتادن به چنین باتلاق هایی لذت بخش است...ولی درکل همان بهتر که به ارزش و عقیده درونی او بسنده کنید,نه اخلاق و شخصیتش
Mohamad eldar (mehmet-eldaar )    
   
عنوان: نجات عشق...
نجات عشق...
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 260 بازدید امروز: 259

این تصویر توسط میثم عظیمی. بررسی شده است.
توضیحات:
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»

 
درج شده در تاریخ ۹۴/۰۶/۲۶ ساعت 14:13
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (1)