دستانش مثل همیشه گشاده اما، آن روز، ناتوان بود، چشمانش تیزبین اما نگران و پاهایش ایستاده اما لرزان بود... مترسک، خسته بود...
سالها بود که بوته های سرسبز ذرت را چون فرزندان بیشمار خویش، با آغوشی باز، پاسداری می کرد. سالها بود با سکوت پرمفهوم خود هیاهوی کلاغها را مغلوب خویش ساخته بود. سالها بود که با نگاه پرجذبه اش، هر متجاوزی را از حریم مزرعه دور می کرد...
هیچ پرنده یا حیوان مزاحمی نبود که با دیدن اندام او از دوردست، راه بازگشت پیش نگیرد. مزرعه دار پیر هر از چند گاهی دستی به سر و رویش می کشید و دوباره می آراستش تا که بیش از پیش در پاسبانی مزرعه یاریش دهد.
مترسک اما...
آن روز خسته بود... خسته از اینهمه سکوت و سکون! و بیزار از تنهایی خویش، آرزوی رهایی و پرواز را در سر می پروراند. اینهمه سال، اینهمه عمر، روزها را یک تنه و بی همراه، با نگاهبانی از مزرعه به شب می رساند و شبها را بی چشم برهم نهادنی و آسودنی، به انتظار طلوع صبح می ایستاد. و حال... قلبش لبریز از حسرت و تنهایی بود اما توان آه کشیدنی هم نداشت، که لبهایش با مهر سکوت برهم دوخته شده بود...
تا آن روز به هر کلاغی که به مزرعه نزدیک می شد، به چشم دشمن می نگریست و در پی گریزاندنش بود. اما آن روز... چشمانش گویا تازه بر زیبایی بالهای پرتوان زاغ گشوده شده بود، گویا برای اولین بار بود که پرواز پرنده را به تماشا می ایستاد و با هیجان اوج گرفتنش را در آسمان نیلگون دنبال می کرد...
ناگاه با خود اندیشید: این پرنده که سالهاست دشمن می دارمش و در پی راندنش از مزرعه هستم، چقدر زیباست! سیاهی پرهایش، شبهای آرامش را به خاطرش می آورد و بلندای پروازش، قله آرزوها را. با خود گفت: از اینهمه بوته ذرت که در مزرعه است، چرا باید سهمی به کلاغ نرسد؟ از کجای دنیا کم می شود اگر او هم خود را با اندکی از محصول این باغ سیر کند؟!
و مترسک، عاشق شد... عاشق کلاغ...
از آن روز نگاههای آرزومندانه جای ابهت و نفوذ چشمانش را گرفت، دلش با دیدن کلاغ به لرزه می افتاد و آرزوی همراهی و همصحبتی با او در جانش شراره می کشید؛ و از آنجا که هیچ عاشقی تاب اندوه معشوق را ندارد، هر بار که سایه کلاغ را از دور می دید، خود را به زحمت با یاری باد، لابلای بوته ها پنهان می کرد تا زاغک بدون هیچ واهمه ای خوراک روزانه اش را تامین کند.
روزها در خفا می ایستاد و تنها نظاره گر حمله کلاغها به بوته های سرسبز ذرت می شد، پرندگانی که هر روز بر تعدادشان افزوده می شد، در مزرعه صدایی نبود جز غوغای کلاغها... چرا که مترسک دیگر پاسبان بوته ها نبود، عاشق کلاغ بود!
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.