فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 2379


درباره من
محمد مهران (mehran-mianeh )    

نظر خدا درباره زن -

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۷/۰۹ ساعت 11:27 بازدید کل: 432 بازدید امروز: 154
 

 

گاهی سکوت کنیم

 

 

هنگامی که خدا زن را آفريد به من گفت: اين زن است. وقتي با او روبرو شدي، مراقب باش که ...

اما هنوز خدا جمله­اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع كرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نكني. سرت را به زير افكن تا افسون افسانة گيسوانش نگردي و مفتون فتنة چشمانش نشوي كه از آنها شياطين مي­بارند. گوش­هايت را ببند تا طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه مسحور شيطان مي­شوي. از او حذر كن كه يار و همدم ابليس است. مبادا فريب او را بخوري كه خدا در آتش قهرت مي­سوزاند و به چاه ویل سرنگونت مي­کند مراقب باش....

و من بي آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفريد، گفتم: به چشم.

شيخ انديشه­ام را خواند و نهيبم زد كه: خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و اين از لطف خداست در حق تو. پس شكر كن و هيچ مگو ...

گفتم: به چشم.

در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت و من هرگز زن را نديدم، به چشمانش ننگريستم، و آوايش را نشنيدم. چقدر دوست مي­داشتم بر موجي كه مرا به سوي او مي­خواند بنشينم، اما از خوف آتش قهر و چاه ويل باز مي­گريختم.

هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشي از نياز به چيزي يا كسي كه نمي­شناختم اما حضورش را و نياز به وجودش را حس مي­كردم. ديگر تحمل نداشتم. پاهايم سست شد بر زمين زانو زدم، و گريستم. نمي­دانستم؛ چرا؟

قطره اشكي از چشمانم جاري شد و در پيش پايم به زمين نشست...

به خدا نگاهي كردم مثل هميشه لبخندي با شكوه بر لب داشت و مثل هميشه بي آنكه حرفي بزنم و دردم را بگويم،  مي­دانست.

با لبخند گفت: اين زن است . وقتي با او روبرو شدي مراقب باش كه او داروي درد توست. بدون او تو غیرکاملی. مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني كه او بسيار شكننده است. من او را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم. نمي­بيني كه در بطن وجودش موجودي را می­پرورد؟ من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآورده­ام. پس اگر تو تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي مطلق را نداري به چشمانش نگاه نكن، گيسوانش را نظر ميانداز، و حرمت حريم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم...

من اشك ريزان و حيران خدا را نگريستم. پرسيدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ويل تهديد كردي؟!

خدا گفت: من؟!!

فرياد زدم: شيخ آن حرف­ها را زد و تو سكوت كردي. اگر راضي به گفته­هايش نبودي چرا حرفي نزدي؟!!

خدا باز هم صبورانه و با لبخند هميشگي گفت: من سكوت نكردم، اما تو ترجيح دادي صداي شيخ را بشنوي و نه آوای مرا ...

و من در گوشه­اي ديدم شيخ دارد همچنان حرف­هاي پيشينش را تكرار مي­كند ...

 

باید گاهی سکوت کنیم؛ شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد ...

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۷/۰۹ - ۱۱:۲۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)