جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت:
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند.
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
چرا نگاه میکنید، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...
------------
شاگرد میوه فروش تندتند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت…
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه… رفت نزدیک تر… چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه… میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش… هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن… برق خوشحالی توی چشماش دوید... دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه !
وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد… خجالت کشید!
چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت… دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت… چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان… مادر
جان ! پیرزن ایستاد… برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد و
بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه…
موز و پرتغال و انار…. پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه…. مُو
من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي… اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند… میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد… پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد… قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش… دوباره گرمش شده بود… با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه…. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
هیچکس سوار بر اسب نیست و هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
“این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی