بعضی شبها آنقدر شفاف و زلالم که درونم پیداست و می توانی دریایی را که در قلبم جریان دارد , ببینی و سلولهایی که تو را فریاد می کنند , دانه دانه بشماری . می توانی روی همه استخوانهایم گل سرخ بکاری. می توانی خلاصه کهکشان را به تماشا بنشینی و گاهی هم آن قدر مبهم و گل آلودم که هیچ کس با من عکسی به یادگار نمی گیرد و ماه و ستارگان بی اعتنا از کنارم رد می شوند .
من همیشه به تو فکر می کنم , به لحظه هایی که شادمانه در دفتر روزگار ثبت کرده ایم , به سنجاقکهایی که در باغ زندگانی ما پرواز می کردند ,به شمعهایی که در کنج تنهایی مان اشک می ریختند , به گلهای رازقی و میخک که روی دفتر شعرم می شکفتند .
من همیشه به خودم فکر می کنم ,به روزهایی که می توانستم از نردبان بالا بروم و از باغهای بهشت گیلاس بچینم و با آدم و حوا احوالپرسی کنم .به شبهایی که آن قدر بزرگ می شدم که در منظومه شمسی جا نمی گرفتم و فرشتگان با دیدنم انگشت حیرت به دهان می گرفتند .
من همیشه به دیروز فکر می کنم ,به قطاری که بدون من از این ایستگاه حرکت کرد و از ابرها گذشت ودر انتهای آخرین خیابان آفرینش ایستاد, به کاغذهای سپیدی که می توانست پر از نام من و تو باشد , به پنجره هایی که بدون آنکه تصویر من و تو را در قاب خود داشته باشند , به رو برو خیره می شدند.
من همیشه به فردا فکر می کنم , به دستهایی که ما را تا بالاترین نقطه آسمان می برند ,به پروانه هایی که روی شانه هایمان می نشینند واز زندگی می گویند , به ابرهایی که بی دریغ خواهند بارید , به درختانی که مهربانانه با ما در خیابان قدم خواهند زد , به آفتابگردانهایی که نور را درست تلفظ خواهند کرد .
من همیشه به خدا فکر می کنم , به روز قیامت که تنها و دست خالی پیش روی او خواهم ایستاد و در جواب پرسشهایش نمی دانم چه بگویم ؟ اگر بپرسد چند روز عاشق بوده ای , چه پاسخی بدهم ؟ اگر بپرسد با کلماتی که به تو دادم , چه کرده ای , چه بگویم ؟