فراموش کردم
رتبه کلی: 5455


درباره من
من خودمم

.
.
شاید کمتر از آنچه که در آینده میشم

و بیشتر از آنچه که بودم
.
.
.

67 ی هستم اونم از اردیبهشتیاش
.
.
.

متولد میانه
.
.
.

حسابدارم
.
.
.

فعلا تهرانم

.
.
.

اما
.
.
.

عشقم میانه اس
مهرداد دولتی (mehrdad-dolati )    

و باز هم خــــــــــــــــــــــدا

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۹/۲۵ ساعت 11:29 بازدید کل: 166 بازدید امروز: 165
 

 

روزی مردی به کنار رودخانه ای رفت ، سرش را بلند کرد و در دل گفت : پروردگارا تو به من چشم داده ای و من تو را به خاطر این که می توانم گل ها را ببینم شاکرم. تو به من گوش داده ای و من تو را از این که می توانم آواز مرغکان را بشنوم شاکرم. تو به من دست داده ای و من از این که می توانم نسیم ملایم را با آن ها لمس کنم شاکرم و اکنون از تو سه خواسته دارم : تو را ببینم ، صدایت را بشنوم . لمست کنم !
لحظاتی صبر کرد و سرش را به زیر انداخت و چهره اش در آب افتاد ؛ ناگهان باران گرفت و او با شور و مستی فریاد کشید وای باران و دستانش را بلند کرد تا باران آن ها را بشوید. هنگامی که باران تمام شد مرد گفت خداوندا برای این باران از تو متشکرم اما نه من تو را دیدم نه صدایت را شنیدم و نه تو را لمس کردم !
و آن مرد هرگز نفهمید …

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (3)