امروز برام روز رنج و عذاب بود وقتی داشتم از سر پروژم برمیگشتم
طبق معمول برای پول جیبیم رفتم سراغ خودپردازی که نزدیک دفترم
بود خواستم کلید رمز کارتم رو وارد کنم چشم به دختر جوانی خورد با چادر مشکی
که داشت از مردم درخواست کمک میکرد .به هر کس که میرسید دستش را دراز
میکرد و درخواست کمک داشت قدم به قدم به من نزدیک شد تا به من رسید
زبان گشود ببخشید آقا میتونید بهم کمک کنی؟؟موجودی حسابم نمیدانم
در آن لحضه چرا صفر شده بود انگار ضمینه خجالتم برای اینکه نتوانم به دختر
کمک کنم فراهم شده کمی به چهرش توجه کردم دختری باقد 160 رنگ پوست سبزه
چشمان سیاه صورتی که انگار مدتی است دختره حوصله اصلاحش را نداشته باشد
دستم به جیبم خزید یه دو تومنی ازش خودنمایی میکرد دادم به دختر
وای خدا ای کاش آلزایمر داشتم و گذشته ها به یادم نمیامد ای کاش تصادف ماه گذشته ام
مرا به کما میبرد و حافظه گذشته ام را میگرفت ..تازه فهمیدم دختر کیست............
.اون یک کارشناس بود یه تحصیل کرده اون یه دختر ایلامی بود تو دانشگاه اون همکلاسیم بود نه گدا
روزگار دارد همه را بد شکنجه میدهد