روزی گنجشکی به تقاضای دلش پرکشید و اوج گرفت
آنقدر بالا رفت تا به خانه ربش رسید آنگاه آرام گرفت
پرنده کوچک خسته ز دنیا بد از روی قصه و درد آهش گرفت
سکوتش را شکست و ناله کنان قصه درد ناکه زندگی را از برای خالقش از سر گرفت
گفتیارب این همه اختیار که ارزانی دادی آدمی را دیدی دنیارا در بر گرفت
لانه کوچکی داشتم غرق مهر و وفا آدمی آنرا با بی مهری از من گرفت
روزی مشغول پرواز بودم بر فراز آسمان خستگی بال و پرم توان پروازم را گرفت
لحظه کنار جویی نشستم تا آبی آشامم و شکرت کنم آدمی ات ز کینه پر پروازم را گرفت
آنروز ندانستم آن تیر از بهر چه بود و چرا پر و بال مرا نشانه گرفت
گفتم چه کنم و چه بگویم او را من که تمام عمر را جیک جیک کردم کجای هستی ات را در بر گرفت
A.......m