فراموش کردم
رتبه کلی: 1651


درباره من
محمدی اچاچی (memati )    
   
عنوان: عشق پدربزرگ به نوه سرکش
عشق پدربزرگ به نوه سرکش
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 128 بازدید امروز: 126

این تصویر توسط موسی اصلانی بررسی شده است.
توضیحات:
عشق پدربزرگ به نوه سرکش
جام جم آنلاین: 30 سال کار قضایی چیزهایی را در زندگی به من نشان داد که شاید اگر هر شغل دیگری را برمیگزیدم چنین تجربهای نداشتم.

پدران و مادران زیادی را دیدم که خود را فدای فرزندشان کردند. پدران و مادران زیادی را دیدم که فرزندشان را قربانی خواسته خود کردند؛ اما یک نکته در مورد تمام مجرمانی که به دادگاه آورده میشدند تقریبا یکسان بود و آن اینکه تقریبا همه آنها در کودکی آسیبهای شدید روحی و روانی دیده و مورد بیمهری قرار گرفته بودند.

از میان هزاران پروندهای که مورد رسیدگی قرار دادم، پرونده نوجوانی که پیش پدربزرگش زندگی میکرد، برایم همیشه خاطره است این پسر از کودکی با پدربزرگش زندگی میکرد، اما همیشه با هم درگیری داشتند.

چند بار او را به دادگاه آورده بودند، اما هربار با رضایت پدربزرگ و آشتی بین آنها همه چیز تمام میشد. یک روز دوباره آنها به دادگاه آمدند و پدربزرگ اصرار داشت نوهاش بازداشت شود.

او میگفت اینبار گذشت نمیکند و نوهاش باید تاوان کارش را پس دهد. من پدر بزرگ را نصحیت کردم، اما او قبول نکرد و گفت نوهاش از خانه دزدی کرده و حالا باید تاوانش را پس دهد.

میدانستم این مرد نوهاش را دوست دارد، اما اصرار او برای بازداشت نوهاش عجیب بود.به پسر نوجوان گفتم باید از پدربزرگش عذرخواهی کند، نه پسر حاضر بود این کار را بکند و نه پدربزرگ حاضر بود نوهاش را ببخشد.

به هر حال شکایت از سوی پدربزرگ مطرح شده بود و از آنجا که حاضر نشد رضایت بدهد، نوهاش بازداشت و زندانی شد.

فردای آنروز پدربزرگ را احضار کردم تا یک بار دیگر شکایتش را توضیح دهد. او خیلی عصبانی بود و میگفت حاضر نیست رضایت دهد. این مرد داستان زندگی نوهاش را برایم توضیح داد و گفت چرا نوهاش با او زندگی میکند. او گفت: وقتی نوهام کوچک بود پدرش در یک تصادف جان خود را از دست داد، در آن زمان نوهام دو ساله بود. فکر میکردم مادرش مانند هر مادر دیگری به این بچه رسیدگی میکند، اما هنوز سال پسرم نشده بود که عروسم ازدواج کرد. پسرک تنها شد و من مجبور شدم نوهام را پیش خودم بیاورم. عروسم میگفت شوهر جدیدش حاضر نیست بچه را در خانه نگه دارد.

وقتی نوهام به خانه آمد هرکاری که فکر میکردم میتواند در تربیت او موثر باشد انجام دادم. بهترین مدرسهها را برایش انتخاب کردم و کسی را استخدام کردم که کارهایش را انجام دهد. هر سال او را به مسافرت میبردم و با هم زندگی خوبی داشتیم تا اینکه مادرش سراغش آمد.

او گفت آمده تا پسرش را ببرد؛ نوهام 14 ساله بود که مادرش دوباره به سراغش آمد، او همچنان نمیخواست پسرش را با خود ببرد اما از اینکه رابطه ما هم خوب است، ناراحت بود. از وقتی سرو کله این زن در زندگی ما پیدا شد، رابطه ما هم به هم خورد. نوهام از من خواستههایی داشت که نمیتوانستم برآورده کنم و او هم از خانه سرقت میکرد. او در آخرین کارش تلفن همراه من را دزدید. من برایش همه کار کردم و او نباید اینطور آبروی من را ببرد.

این مرد از نوهاش فقط یک عذرخواهی میخواست تا دوباره او را کنارش داشته باشد. بعد از بیست و چهار ساعت بازداشت وقتی پسر شانزده ساله را آوردند، او بشدت ترسیده بود. به او گفتم اگر از پدربزرگش عذرخواهی کند، او را آزاد میکنم. پسرک به پای پدربزرگ افتاد و گفت دیگر اینکار را نمیکند. پیرمرد تحتتاثیر قرار گرفت و نوهاش را بغل کرد و گفت نمیخواسته او را اذیت کند. آنها به خانه برگشتند، پدربزرگ با اینکه با نوهاش مشکل داشت، اما او را بشدت دوست داشت و حاضر بود بقیه عمرش را با او باشد.

من از این پدربزرگ شنیدم هرچه داشته به نام نوهاش کرده بدون اینکه نوه نوجوان از آن خبر داشته باشد. او میگفت، نمیخواهد نوهاش در سختی باشد. علاقه پدربزرگ به نوهاش آنقدر زیاد بود که هیچ پدر و مادری نمیتوانستند چنین عشقی را به او بدهند و نوه نوجوان هم متوجه این ماجرا شده بود.(جام جم - ضمیمه تپش)

غلامرضا بومی ـ قاضی بازنشسته
 
درج شده در تاریخ ۹۳/۱۱/۲۲ ساعت 19:06
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (1)