لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید
گلابی های خوشمزه ی فصل رسیدن ...
گلابی هایی که گاز می زدم تا یادم برود که زندگی چقدر دشوار است .
لبخند بر لبانم آرام گرفته ... به شکل مرموزی آرامم ...
به شکل فجیعی تنم آرام است .
می خواهم بهارم را ممتد کنم . این کار سختی نیست .
کلیدهایم را جا می گذارم گاهی ...
دلم میخواهد به در بسته بخورم ، فکری شوم و راه دیگری برگزینم .
من از دست خودم خسته نمی شوم ، اما گاهی به بهانه های خوب خودم را تنبیه می کنم .
برای خودم کتاب تازه نمی خرم ،
از حرف زدن با دوستانم منع می کنم خودم را ... حتی گاهی نمی گذارم موسیقی گوش دهد ...!
اینها تنبیه های معمول من برای خودم است !
تو چطوری خودت را تنبیه می کنی ؟! خودت را تنبیه کرده ای ؟!
آخ از دست وروجک بازی های من ...
سپیده که سر می زند سوالهایم شروع می شوند ...!
من ِ تو ... چقدر من ِ خودش را بغل می گیرد ؟!
آیا کلاغ ها را فقط به خاطر هم رنگیشان با چشم های زیبا دوست می داری ؟!
آیا می توانی بتوانی که نتوانی ؟!
رسالت وجودی ِ تو چیست ؟!
تو لذت ِ فهم را بغل می گیری ؟!
سپیده که می زند پیامهایم را چک می کنم . به دنبال در رویی از رخوت ...
آب سرد می پاشم به سر و صورتم ، لبخند می زنم به انسان ِ توی ِ آینه و راه می افتم ...
سپیده را دوست دارم ، مرد ِ نوجوانی می خواست با من نگاه ِ تازه ای را بخندد .
من اما به او گفتم پسرم ... عزیزم ... دلبندم ... مرد ... فصل خندیدن هایت را با فلسفه نیامیز ...
تو اکنون در فصلی هستی که نباید درد ِ هستی را بفهمی ...
تو باید موسیقی خوب گوش دهی ...
بزنی به دل خیابان ...
نه این که دنبال گرگ شدن و دریدن باشی ...
تو باید عاشق موهای رهای دختر همسایه باشی ...
تو باید بزنی زیر ِ دل ِ خوشی ...
تو باید ...، نباید را فراموش کنی !
این آزادی است که تو را صدا می زند .
غم در چشمانش موج می زند ، مگر می شود لبخندش را نپژمرد ؟!
مگر می شود دلش نگیرد ،
آن هم در زمانه ای که از بوق ِ سگ تا عند ِ خروس خوان ترانه ی ناامیدی می سازند .
نمی شود شاید ... نمی تواند شاید .
من به شکل روشنی امیدوارم ،
این را خوب می دانم که آینده ، انسان هایی را می خواهد که روشنی را با خود بیاورند و تکثیرش کنند .
من برای آیندگان تاریکی ام را می نویسم ... شاید نوری در دلشان بتابد .
بگذار تمام قاصدکان خبر پیری و معرکه گیری ام را به تمام دنیا بدهند .
من لبخند خواهم زد و رسوایی ام را رسوا خواهم نمود .
زیر پایم علف سبز شود ...
یا اصلا آسمان ِ بالای سرم سنگ گردد ...
من همان صبور ِ همیشگی خواهم بود ...
با یک چمدان ِ زیبای ِ قدیمی ...
با یک عالمه کتاب های چاپ سنگی ...
با یک عالمه کاغذ یادداشت ... که مثلا روزها می نوشتم ... شب ها مچاله می کردم .
می دانی ... دلم می خواهد تا صد و سی و نه سالگی زنده بمانم !
آن وقت تازه دو بار شصت سالگی را تجربه کرده ام . تازه آن موقع است که صد بار افتاده ام تا بایستم ...
چقدر بانمک می شود اگر من ،
شوالیه ی تاریکی ... مرد سیاه ِ روزگار ِ خوش ... غریبه ی شبهای روشن ...
بزنم زیر همه ی داشته هایم و بروم ...
تا نرسم و بروم تا رخوت را لجوج تر از همیشه بین نگاه های تاریک - روشن رها کنم .
سبز و پُر و لبخندناکم ...
می بینی این همه آرامش ِ من را ؟!
می فهمی این همه شکوفه ی نو رس را ؟!
می بینی از قنداق ِ تفنگم ... چه گلهای یکه ای رویانده ام ؟!
من ... آرام ِ آرامم
این مقدمه ی طوفان وحشی تر نیست ...!
این آرامش ... خود ِ طوفان است .
لنگرها را بیاندازید ...
تا من دوباره همان چریکی باشم که برای شاعرش ...
گل هدیه آورده بود .