شب از جامه ظلمت شده چون صحن عزا ، خانه سیه پوش ،
تو گویی همه چیز و همه کس گشته فراموش ، نه مانده شبحی پیش دو چشمی ،
نه صدایی رسد از کوچه خلوت زده بر گوش ، چرا ، می شنوم تک تک پا ،
و شبحی را نگرم می رسد از دور ، یکی مرد که پوشیده رخ و از رخ مستور ،
به هر کوچه تاریک دهد نور ، گمان می کنم این مرد کلیم الله آن کوچه بُوَد
آه ببینید کجا می رود و چیست ورا نیت و منظوره چه آرام و خموش است ،
دلش بحر خروش است ، ببینید که انبان پر از نان و پر از دانه خرماش به دوش است
به گمانم که به ویرانه فقیری دل شب منتظر اوست که از گوشه ویرانه ندا میدهد
ای دوست کجایی که بگیری دل شب باز سراغ فقرا را ؟
عجبا این همه عرش خداوند ، مکان کرده به ویرانه سرایی بگرفته است به دامن
سر یک پیر فقیری که ندارد به جز از دیده اعما و تن خسته و دست تهی اش برگ و نوایی ،
به لبش ذکر دعایی ، به دلش حال و هوایی ، نه طبیبی نه دوایی نه غذایی ،
همگان چشم بصیرت بگشایید و ببینید که در دامن ویرانه امیری شده هم صحبت و دلباخته پیر فقیری ،
اگر آن پیر بپرسد تو که هستی ؟ گل لبخند ز جان بخش لبش روید و در پاسخ آن پیر بگوید
که فقیری شده در این دل شب یار فقیری !
عجبا باز به دوشش یکی انبان و گرفته است ره کوچه و پوید سوی ویرانه دیگر
که به ایتام زند سر ، ببرد بر همه از لطف و کرم باز غذا را .
کیستی ؟ ای همه جا روی تو پیدا که ندیدند و نگفتند که هستی ؟
تو همان شیر خدایی ، تو چراغ شب تنهاییِ خیل فقرایی ، تو به احزاب و اُحد یار رسول دو سرایی ،
تو به ایتام ، پدر در دل ویرانه سرایی ، تو گهی هم سخن چاه و گهی پهلوی نخلی ،
به زمین چهره گذاری ، ز بصر اشک بباری
و گهی می چکد از قبضه تیغت به زمین خون عدو در صف پیکار ،
گهی مرحب خیبر کشی و عمرو به شمشیر شرربار ،
گهی دست تو در سلسله خصم ستمکار ، گهی وصله زنی کفش خود ای حجت دادار ،
گهی قله عرشی و گهی حفر قناتت بوَد ای دست خدا کار ،
گهی عرش مکانی و گهی خانه نشینی ، گهی استاد به جبرییل امینی
و گهی یاور آن پیرزن مشک به دوشی ، نتوان گفت که هستی تو ،
که هستی ، تو بگو تا بشناسیم به توفیق بیان تو خدا را .
ناسپاسان که به جز مهر و وفا از تو ندیدند ، چه شد کز تو بریدند ؟
خدا را به چه تقصیر به محراب دعا تیغ کشیدند ؟
چرا فرق تو را از ره بیداد دریدند ؟
عجب حق تو گردید ادا ، پیک خدا داد ندا ، آه که شد منهدم ارکان هدا ،
خفت به خون شیر خدا ، گشت به محراب فدا ، روح مناجات و دعا ،
مسجدیان یکسره این ناله جانسوز شنیده همه از پنجه غم جای گریبان ،
جگر خویش دریدند ، ز دل ناله کشیدند ، ز هر سو ، سوی محراب دویدند
و بدیدند همه دین خدا در یم خون خفته و از لعل لب خویش گهر سفته
و با صورت خونین سخن از فزت و رب گفته ،
گهی می رود از هوش گه از اشک حسن آمده بر هوش ،
زند خون دل خسته اش از زخم جبین جوش ،
ز سوز جگر سوخته با قاتل خود گفت خدا را به چه جرمی به رویم تیغ کشیدی ؟
تو که دیدی ز علی آن همه احسان و وفا را .
همه تن اشک فشان دست گشودند که آرند علی را به سوی خانه
که ناگاه در آن سوز و غم و درد نگاهی به افق کرد و ندا داد که ای صبح ،
نشد در همه ایام تو از جیب افق سرزنی و چشم علی پیشتر از سرزدن روی تو بیدار نباشد ،
عجبا گشت فدا در دل محراب دعا ، جان پیمبر ، علی آن ساقی کوثر ،
علی آن فاتح خیبر ، علی آن میر مظفر ، علی آن روح مکرم ، علی آن عدل مجسم ،
علی آن دادرس امت و مظلومترین رهبر عالم ، به خداوند ، به پیغمبر و زهرا
که علی کشته عدلی است که خود حاکم آن بوده و خود مجری آن بود ،
خدا را نشنیدید مگر داد دوا پیش تر از کشتن خود قاتل خود را ؟
نشنیدید که بخشید ز اکرام و جوانمردی خود تیغ به دشمن ؟
نتوان یافت دگر مثل علی (ع) ، گو که بپویند زمین را و سما را .