فراموش کردم
رتبه کلی: 654


درباره من
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خــاکـــــــ بـر سـرِ

تـمـامِ ایـن کـلـمـاتــــــــ

اگـر تـو از میانِ تمامشان

نفهمی مـن دلـتـنـگـم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی گناهی ...

کم گناهی نیست

در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود

به زندان رفته است ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دسـتـهـایـم را

مـحـکـم فـشـار بـده

ایـنـجـا خـیـلی هـا

سـر جـدایی مـن و تـو

شرط بـسـتـه انـد ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من از قبل باخته بودم !

مچ انداختن

بهانه ای بـود ؛

برای گرفتن دوباره ی

دسـت تـــــو ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیـر کـرده ای !!!

عقربه ها گیر کرده اند

در گلوی مـن ...

انـگار کـه رد نمیشود

نـه زمــان !!!

نـه آب خــوش !!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود ...!

اینجا زمین است ...

رسم آدمهایش

عجیب است !!!

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردن

فراموشت میکنند !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امپراطور سکوت (memorizezarifi )    
   
عنوان: پــــــــــاییـــــــــــــــز ...
پــــــــــاییـــــــــــــــز ...
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 369 بازدید امروز: 369

این تصویر توسط موسی اصلانی بررسی شده است.
توضیحات:






خورشید بی رمق ، سردتر از روز های دیگر
شهر را نوازش میکرد گویی با پاییز هم آغوش شده
که اینگونه غمگین بار و بندیل می بندد و غروب میکند ...!

منکر زیبایی شگفت انگیز چهار فصل نمیشوم !
اما پاییز پر رنگ تر از همه فصلهاست ...!

خوب گوش کن ببین چه ملودی دلنوازی دارد
خِـــــــــــــش ، خِـــــــــــــش ، خِـــــــــــــش ...

فـکر کن من باشم ... تو باشی ...
و این نوازنده ی ماهر با یک خیابان بی انتها ...
که نه من و نه تو ، دوسـت نداریم به پایان برسد ...
اما ...
حـیف که فقط من هستم و این شیشه های باران خورده ...!
نه تو هستی ... نه خیابان طویل ...
که با برگ های پاییزی فرش شده باشد !
فکر کنم این غم ، غم انگیز غروب پاییز بخاطر دلهای گرفته باشد ...!
که بیتابند و دلتنگ ...
که بی یارند و پر حرف ...

پر از حرف های نگفته ... پر از سکوت ...
گویی تیغ روزگار شاهرگ کلامشان را بریده
که سکوتشان بند نمی آید ...
باز جای شکر دارد که شاعران خود را با تمام توان روی کاغذ خالی میکنند ...!
اما کمتر عاشقی شاعر شده است ...!

پاییز غم دارد غمی غمگین ...
آری پاییز عشق سوزان تابستان را از دست داده
و بسیار محزون شده ... و برگ برگ میگرید ...!

راستی ...!
نمی دانی ...
اما پاییــز با رنگ و روی پــریده اش
عجیب برایم عزیز است ...!

اما چقدر دل انگیز تر میشد پاییزی که به وقت بارانش زیر چترم باشی ...
و به وقت برگ ریزانش دست در دست هم خیابانها را متر می کردیم ...!

بیـــــرحم تـــــرین قطعـه ی پــــــــاییز چنــــین است ...

بـــاران بزنــد ...!

شـــــعر بیـــاید ...!!

تـــو نباشــــــــــی ...!!!








 
 
درج شده در تاریخ ۹۶/۰۸/۲۱ ساعت 02:14
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (1)