فراموش کردم
رتبه کلی: 654


درباره من
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خــاکـــــــ بـر سـرِ

تـمـامِ ایـن کـلـمـاتــــــــ

اگـر تـو از میانِ تمامشان

نفهمی مـن دلـتـنـگـم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی گناهی ...

کم گناهی نیست

در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود

به زندان رفته است ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دسـتـهـایـم را

مـحـکـم فـشـار بـده

ایـنـجـا خـیـلی هـا

سـر جـدایی مـن و تـو

شرط بـسـتـه انـد ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من از قبل باخته بودم !

مچ انداختن

بهانه ای بـود ؛

برای گرفتن دوباره ی

دسـت تـــــو ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیـر کـرده ای !!!

عقربه ها گیر کرده اند

در گلوی مـن ...

انـگار کـه رد نمیشود

نـه زمــان !!!

نـه آب خــوش !!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود ...!

اینجا زمین است ...

رسم آدمهایش

عجیب است !!!

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردن

فراموشت میکنند !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امپراطور سکوت (memorizezarifi )    
   
عنوان: عشق است یا خیانت ؟! تو بگو ...
عشق است یا خیانت ؟! تو بگو ...
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 411 بازدید امروز: 405

این تصویر توسط موسی اصلانی بررسی شده است.
توضیحات:






از ماشین پیاده شد و دسته گلشو برداشت ...!

همه چی مثل همیشه بود ، جای همیشگی ،

گل همیشگی ، تیپ همیشگی ،

ولی این بار کمی تردید داشت ...!

اومده بود حرفای دلشو بزنه ،

بگه شاید روزی دوسِت داشتم و هنوزم داشته باشم ...

ولی الان یکی اومده که خیلی بیشتر از تو کنارمه و بهم توجه میکنه ...!

اومده بود گله کنه از این همه بی توجهی ،

این همه سکوت ، این سردی ...

قدماشو کند تر کرد ...!

میخواست مغز آشفتش ، حرفاشو مرتب کنه ...

میترسید مثل همیشه اسیر آغوشش شه و قید همه چیو بزنه ...

نفس عمیقی کشید ،

فقط چند قدم دیگه باهاش فاصله داشت ...

آروم تر از قبل قدم برداشت ...

این بار نمیخواست صدای خش خش برگایی که

روزی زیر سایش مینشست و الان روش راه میرفت

از فکرو خیال بیارتش بیرون ...!

بی صدا کنارش نشست ...

باد ملایمی میوزید و برگارو از درختا میتکوند ،

انگار منتظر ابرا بود که آب پاشی کنن

تا جارو کردنشونو شروع کنه ...

هوا عجیب دو نفره بود ...!

و خلوت بودن اونجا با برگایی که دور و برشون میرقصیدن

منظره رو براش رویایی میکرد ...!

صدای نفسای خودشو به وضوح میشنید ...

دسته گلش هنوز تو دستش بود ...

خیلی وقت بود دیگه موقع گل دادن بهش نشنیده بود بگه ؛

عزیزم ، تو خودت گلی ، گل برای چی ...!

هر بار موقع دادنش گفته بود ؛ گل برای گل ، اما ...

نمیدونست چطور بگه این شاید آخرین دیدارمونه ...!

شاید دیگه قرار همیشگی ،گل همیشگی

و حتی جای همیشگی ای در کار نیست !

توجه میخواست ، محبت ، عشق

و الان یکی داشت تامینش میکرد ...

یکی غیر از اون ...!

یک آن همه ی خاطرات خوبشون جلو چشمش میومد

و لحظه ای بعد این همه مدت بی توجهی ...

سکوت آزارش میداد ...

تصمیمشو گرفته بود ...

مرگ یه بار شیون هم یه بار ...

این ارتباط باید برای همیشه قطع میشد ...

نفس عمیقی کشید و آب دهنشو قورت داد ...

بغض کرده بود

گوشه ی چشمش اشک جمع شده بود و ته دماغش میسوخت ...

باید تموم میکرد همه چیو ...

چشمش که بهش افتاد ،

بی اختیار اشکاش ریخت و به هق هق افتاد ...

برای آغوش گرمش پرپر میزد ...

اما اون سرد تر از همیشه بود

و این سردی داشت داغونش میکرد ...

آروم و بی صدا بغلش کرد و بوسیدش ...

با انگشتش رو سنگ سرد ضرب گرفت

و زیر لب زمزمه کرد :

«بسم الله الرحمن الرحیم ، الحمدلله رب العالمین ...»







 
درج شده در تاریخ ۹۶/۱۲/۱۱ ساعت 17:36
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (0)