شیطنت!
مریم با اولین زنگ ساعت از جا برخاست و به طرف حیاط رفت ,کش و قوسی به بدنش داد
و از دیدن برازندگی آسمان با رخت خاکستری لبخند زد .
برگها چون رنگین کمان هفت رنگ شده بودند و پرندگان از سر درگمی صبحگاهی مست شور و طرب بهم تنه می زدند .
هوای مطبوع و خنک پاییزی رو بلعید و سر حال و شاد به طرف آشپز خانه راه افتاد سماور را روشن کرد باید رضا را بیدار کند ,رضا امسال کلاس اولی بود و با اینکه شبها به اصرار مریم زود به رختخواب می رفت اما برای بیدار شدن اول صبح مشکل داشت,
مریم تو دلش گفت: به بابای تنبلش رفته و لبخندی از این فکر بر گوشه ی لبش نشست.
به طرف اتاق رضا راه افتاد و نشست بغل تختش: رضا
موهای رضا را نوازش کرد:پسرم ,عزیزم بیدارشو دیگه و بوسه ای کوتاه پیشونی رضا نشاند.رضا غلتی زد و پتو را محکمتر دور خودش پیچید.
مریم دوباره صداش کرد و موهایش را نوازش کرد و با لحن مادرانه گفت: عزیزم بیدار شو ببین ,داره نم نم بارون میاد ,پاشو ببین یاکریم ها زودتر ازتو بیدار شدند و قایم باشک بازی می کنند
زود باش دنبال هم بازی زیرک می گردند .
رضا دوباره غلتی زد و با لحن خواب آلوده گفت : مامان بذار پنج دقیقه دیگه بخوابم ,مریم دوباره به آشپزخونه برگشت,صدای غل غل سماور با صدای شرشر بارون موسیقی دلنشینی برایش بود چایی را دم کرد و بساط صبحانه ی پسر کوچولویش را روی میز چهار نفره ی آشپز خونه چید
و دوباره به طرف اتاق رضا راه افتاد: رضا جون بیدار شو هفت و ده دقیقه است و تو ده دقیقه هم اضافه خوابیدی الان آقای حسینی همه ی بچه ها رو سوار کرده و دارن به تنبلی پسرمن می خندند و تقریبا با زور پتو رو از روی رضا کشید و دست رضا را گرفت و بلندش کرد .
رضا با چشمان بسته گفت: سلام مامان ....نمیشد مدرسه از ساعت نه شروع بشه ؟
مریم گفت: نه ,مگه اینکه تو یه روز وزیر آموزش پرورش بشی و ساعت مدرسه رفتنو تغییر بدی
رضا به طرف روشویی رفت و مریم به طرف آشپزخانه,چای رضا را شیرین کرد و یه لقمه ی نون پنیر گردو برایش حاضر کرد
تلویزیون آشپزخونه را روشن کرد و نوای دلپذیر "پاییز آمد "به وجدش آورد.
ساعت تلویزیون هفت و بیست دقیقه را نشان می داد و مریم از همون آشپزخونه صدا کرد : رضا کجایی زود باش بیا دیگه ,دیرت شد بچه,چاییت یخ کرد.
اما خبری از رضا نشد ,مریم بلند شد و به طرف روشویی رفت چراغش خاموش بود و رضا انجا نبود ,به طرف اتاق رضا رفت اونجا هم نبود به طرف اتاق خودشون رفت
سعید شوهرش غلتی توی رختخواب زد و گفت: مریم نمیشه ساکت باشی من یه کم بخوابم ؟!
مریم گفت: سعید ,رضا رو پیدا نمی کنم بیدارش کردم رفتم آشپزخونه اما الان نیستش!
سعید با چشمان بسته و لحن خواب آلود گفت: زیر تختشو دیدی؟
مریم زیر تخت و توی حیاط و انباری و پارکینگ و اتاق مینا و همه جای خانه را با دقت به دنبال رضا گشت اما رضا نبود که نبود
با صدای زنگ تلفن به طرف گوشی دوید ,آقای حسینی بود
مریم گفت: سلام ,آقای حسینی شما دیگه منتظر نشید تشریف ببرید بچه ها دیرشون میشه
رضا...خجالت کشید بگه تو خونه گم شده برای همین گفت : خواب مونده و گوشی را گذاشت و با آشفتگی به طرف اتاق خودشون رفت و گفت: سعید ,من دیگه گیج شدم پاشو ببین این بچه کجا رفته ؟کجا رو بگردم
سعید پتو رو پیچید دور خودش و گفت: من خوابم میاد !
مریم با عصبانیت گفت: یعنی برات مهم نیست رضا گم شده!
سعید بالاجبار چشماهایش را مالید و نیم خیز شدو گفت :لباسهای منو بیار برم ببینم نرفته تو کوچه!
مریم گفت: لباسهای مدرسشو کیفش تو اتاقشه یعنی ممکنه با لباس خواب بره بیرون ؟و در حالیکه لب می گزید در کمد دیواری رو باز کرد تا برای سعید لباس برداره
از دیدن رضا که مانند گربه ی ملوسی توی کمد دیواری خوابیده بود بهت زده همان جا خشکش زد
سعید که به زحمت از جاش بلند میشد غر می زد : اگه دستم بهش برسه ....وقتی مریم رو بهت زده دید به طرفش رفت و نگاه مریمو دنبال کرد و با دیدن رضا اونم خشکش زد
سعید خواست رضا را بیدار کنه اما مریم مانع شد بذار امروز بچگی کنه...
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
اصلا یعنی چی ساعت 7 مزاحم خواب بچه شی!؟
بابا واقعا این ظلمه تو حق بچه ها..
اصلا مدرسه باید ساعت 10 زنگش بخوره..
وزیر آموزش و پرورشم نشدیم..اه
..