ببخشا مرا ، عشق
گویا نبودم
ندیدم
سکوتی ز لب های بسته نخواندم
و نشنیدم آن ، آه آرام و بغض صدا را
نخواندم من او را ، که باید بخوانم
نفهمیدم عاشق ، نمی رنجد از عشق
ببخشا اگر دل ندادم به خوبی
ببخشا مرا ، عشق
بیهوده بودم
سلامی ندادم ، ز لب های بسته
قفس وا نکردم ، به آواز خسته
و مرهم نبودم به بالی شکسته
ببخشا اگر قهر بودم به ناز کبوتر
نبوسیده ام دست لرزان مادر
نخواندم دعایی به باران ببارد
و نذری که شاید عزیزی بیاید
ببخشا اگر آتشی را به برگی نشاندم
اگر قامت سبز گل را شکستم
اگر دل ندادم ، ولیکن
شکستم ، شکستم ، شکستم
ندیدم من اشکی ، که بر گونه لغزید
نخواندم کلامی ، که بی واژه خشکید
نگفتم به او ، دوستت دارمی را
نپرسیدم از دل ، سراغ دلی را
و بر گونه ، رد سرشکی ندیدم
ببخشا که من آیه ها را ندیدم
و با چشم بسته ، خدا را ندیدم
ندادم من آبی ، به یاس سپیدی
و یک مشت گندم ، زمستان ، به قمری
نبخشیدم او را که با گریه می خواند
من و دست سردی ، که با قهر می راند
نپرسیدم احوال همسایه ای را
و آن پینه دست بیچاره ای را
ندیدم همو را ، که من خوانده بودم
به دنیا تو گویی که ناخوانده بودم
ببخشا مرا ، عشق شرمنده بودم
اگر پشت در ، مرگ یاسی ندیدم
و بر گونه ، رد کبودی نخواندم
عطش بود و ماه و تب و شرم دیدار
ببخشا شنیدم ، ولی باز من زنده بودم
ببخشا مرا عشق ،
نبودی کنارم خدا را ندیدم
و من خواب بودم
گذشت از کنارم ، من او را ندیدم
ببخشا که بی یاد او زنده بودم
کجا بوده ام ، فصل سرد جدایی ،
که دست تمنای خواهش ندیدم ؟
ببخشا
نفهمیدم احساس ابر بهاری
و باران که بارید ، عاشق نبودم
به سر چتر بی حاصلی را گشودم
ننوشیدم از جاری پاک خوبی
نخواندم کتاب پر از عشق هستی
نفهمیدم از رود این راز مستی
چرا دل به دریا ندادم ، رها شم ؟
نپرسیدم از موج ، رازی فنا شم ؟
چرا قطره ، قطره د ر این " من" فسردم ؟
چرا قطره ماندم و دریا نگشتم ؟
خدا را چه می گویم ای عشق
آری ، ببخشا
ببخشا مرا ، عشق
عاشق نبودم