فراموش کردم
اعضای انجمن(447) شعری تکان دهنده درباره امام زمان حضرت مهدی عدالت و لطف خدا پیامبر اکرم : توبه زیباست ولی در جوانی زیباتر قدرت بدنی حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام در جوانی بی حسین احساس پیری میکنم ارتباط با مدیریت انجمن مذهبی
جستجوی انجمن
کلنا عباسک یا زینب (miyanali1369 )    

آلاه سنه توکل

منبع : http://www.azarsalam.ir/weblog/8589
درج شده در تاریخ ۹۴/۱۰/۰۲ ساعت 00:25 بازدید کل: 401 بازدید امروز: 400
 

در زمانهای قدیم پادشاهی بود که از ظلم کردن به مردم لذت می برد و بزرگترین آرزویش این بود که مردم در مقابل او خم شوند و تعظیم کنند. یک روز پادشاه با وزیران و سربازان خود از قصر بیرون رفت و بعد از مدتی گشت و گذار، گذرش به بازار شهر افتاد. پادشاه سوار بر اسب از مقابل دکان ها می گذشت و مشتریان و صاحبان دکان ها در مقابل او خم می شدند و تعظیم می کردند. هرچه مردم در برابر پادشاه بیشتر خم می شدند پادشاه به همان اندازه سر و سینه خود را بالا می گرفت، تا اینکه به مقابل کارگاه آهنگری پیرمردی رسید. پیرمرد به حضور پادشاه اعتنایی نکرد و به خم کردن آهن پاره ای که در دست داشت ادامه داد.

پادشاه از دیدن آن صحنه برافروخت و با عصبانیت به وزیر خود اشاره کرد که پیرمرد را به حضور آورد. وزیر از ترس غضب پادشاه فوری از اسب پایین رفت و خود را به پیرمرد رساند و گفت: پادشاه تو را به حضور خوانده است. پیرمرد آهنگر گفت: من با کسی کاری ندارم، اگر کسی با من کار دارد بیاید اینجا در خدمت باشم.

پادشاه با شنیدن این حرف طاقتش طاق شد و افسار اسب را به طرف کارگاه آهنگری گرداند. پیش رفت و گفت: ای پیر آهنگر تو نمی ترسی؟! تو نمی خواهی در مقابل من خم بشوی؟! آهنگر گفت: من با این پنجه هایم آهن خم می کنم که در مقابل هر کس خم نشوم. پادشاه در مقابل جواب پیرمرد آهنگر درماند. اما برای تلافی چاره ای اندیشید و گفت: من 12هزار رأس اسب دارم و تو مردی آهنگر هستی. باید تا فردا صبح برای اسبان من میخ و نعل درست کنیوگرنه می گویم جلاد سر از تنت جدا کند. پادشاه این را گفت و تازیانه ای بر اسب نواخت. پیر آهنگر ماند و فکر میخ و نعل اسب، آن هم برای 12هزار رأس.

پیرمرد تا دم غروب در کارگاه ماند و فکر کرد و لی به نتیجه ای نرسید در را بست و راهی خانه شد. پیرمرد همسری داشت مهربان ، فهیم و با ایمان که هر روز دم غروب به پیشواز همسرش می رفت و به او خسته نباشید می گفت. اما این بار پیرمرد را در حال دیگری دید. فوری جلو رفت و گفت: چه شده مرد؟! تا حال تو را به این حال ندیده بودم!!! پیرمرد جریان ملاقاتش با پادشاه و شرط تهیه میخ و نعل برای 12هزار رأس اسب پادشاه را برای همسرش بازگو کرد. همسر پیرمرد با آرامش گفت: ای مرد آرام باش و امیدت را از درگاه خداوند قطع نکن میخی مسمار اِلیَن الله وار. بیا لقمه ای غذا بخور و بگیر بخواب. خداوند قادر است.

پیرمرد نمازش را خواند، مقداری غذا خورد و به رختخواب رفت، اما مار گزیده خوابید، پیرمرد نخوابید. تا اینکه با صدای اذان صبح بلند شد، وضو گرفت و نماز خواند. مدتی بعد از نماز صبح در خانه کوبیده شد. پیرمرد همسرش را بیدار کرد و گفت: بلند شو و حلالم کن. حتماً وزیر آمده تا مرا ببرد. زن گفت: مرد دیشب گفتم میخی مسمار اِلیَن الله وار. امیدت را از درگاه خداوند قطع نکن. پیرمرد تکانی به خود داد و در را باز کرد. پشت در وزیر و سربازان قصر ایستاده بودند. پیرمرد خواست چیزی بگوید، وزیر پیش دستی کرد و گفت: ای مرد دیگر لازم نیست میخ را برای نعل کردن اسب درست کنی میخی درست کن که بر درب تابوت پادشاه بزنیم پادشاه مرد. وزیر این را گفت و با عجله رفت. پیرمرد آهنگر نگاهی به همسرش کرد و دستان خود را بالا گرفت و گفت: ای میخی مسمار اِلیَن الله سنه توکل.

این مطلب توسط موسی اصلانی بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۴/۱۰/۰۲ - ۱۷:۲۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)