در زمانهای قدیم پادشاهی بود که از ظلم کردن به مردم لذت می برد و بزرگترین آرزویش این بود که مردم در مقابل او خم شوند و تعظیم کنند. یک روز پادشاه با وزیران و سربازان خود از قصر بیرون رفت و بعد از مدتی گشت و گذار، گذرش به بازار شهر افتاد. پادشاه سوار بر اسب از مقابل دکان ها می گذشت و مشتریان و صاحبان دکان ها در مقابل او خم می شدند و تعظیم می کردند. هرچه مردم در برابر پادشاه بیشتر خم می شدند پادشاه به همان اندازه سر و سینه خود را بالا می گرفت، تا اینکه به مقابل کارگاه آهنگری پیرمردی رسید. پیرمرد به حضور پادشاه اعتنایی نکرد و به خم کردن آهن پاره ای که در دست داشت ادامه داد.
پادشاه از دیدن آن صحنه برافروخت و با عصبانیت به وزیر خود اشاره کرد که پیرمرد را به حضور آورد. وزیر از ترس غضب پادشاه فوری از اسب پایین رفت و خود را به پیرمرد رساند و گفت: پادشاه تو را به حضور خوانده است. پیرمرد آهنگر گفت: من با کسی کاری ندارم، اگر کسی با من کار دارد بیاید اینجا در خدمت باشم.
پادشاه با شنیدن این حرف طاقتش طاق شد و افسار اسب را به طرف کارگاه آهنگری گرداند. پیش رفت و گفت: ای پیر آهنگر تو نمی ترسی؟! تو نمی خواهی در مقابل من خم بشوی؟! آهنگر گفت: من با این پنجه هایم آهن خم می کنم که در مقابل هر کس خم نشوم. پادشاه در مقابل جواب پیرمرد آهنگر درماند. اما برای تلافی چاره ای اندیشید و گفت: من 12هزار رأس اسب دارم و تو مردی آهنگر هستی. باید تا فردا صبح برای اسبان من میخ و نعل درست کنیوگرنه می گویم جلاد سر از تنت جدا کند. پادشاه این را گفت و تازیانه ای بر اسب نواخت. پیر آهنگر ماند و فکر میخ و نعل اسب، آن هم برای 12هزار رأس.
پیرمرد تا دم غروب در کارگاه ماند و فکر کرد و لی به نتیجه ای نرسید در را بست و راهی خانه شد. پیرمرد همسری داشت مهربان ، فهیم و با ایمان که هر روز دم غروب به پیشواز همسرش می رفت و به او خسته نباشید می گفت. اما این بار پیرمرد را در حال دیگری دید. فوری جلو رفت و گفت: چه شده مرد؟! تا حال تو را به این حال ندیده بودم!!! پیرمرد جریان ملاقاتش با پادشاه و شرط تهیه میخ و نعل برای 12هزار رأس اسب پادشاه را برای همسرش بازگو کرد. همسر پیرمرد با آرامش گفت: ای مرد آرام باش و امیدت را از درگاه خداوند قطع نکن میخی مسمار اِلیَن الله وار. بیا لقمه ای غذا بخور و بگیر بخواب. خداوند قادر است.
پیرمرد نمازش را خواند، مقداری غذا خورد و به رختخواب رفت، اما مار گزیده خوابید، پیرمرد نخوابید. تا اینکه با صدای اذان صبح بلند شد، وضو گرفت و نماز خواند. مدتی بعد از نماز صبح در خانه کوبیده شد. پیرمرد همسرش را بیدار کرد و گفت: بلند شو و حلالم کن. حتماً وزیر آمده تا مرا ببرد. زن گفت: مرد دیشب گفتم میخی مسمار اِلیَن الله وار. امیدت را از درگاه خداوند قطع نکن. پیرمرد تکانی به خود داد و در را باز کرد. پشت در وزیر و سربازان قصر ایستاده بودند. پیرمرد خواست چیزی بگوید، وزیر پیش دستی کرد و گفت: ای مرد دیگر لازم نیست میخ را برای نعل کردن اسب درست کنی میخی درست کن که بر درب تابوت پادشاه بزنیم پادشاه مرد. وزیر این را گفت و با عجله رفت. پیرمرد آهنگر نگاهی به همسرش کرد و دستان خود را بالا گرفت و گفت: ای میخی مسمار اِلیَن الله سنه توکل.