
دختری چتر به دست ، 
رویای باران را از لنز دوربین مادرش 
در دفتر خاطراتش ثبت میکند 
لبخند به لب ..! 
قدمی آن طرف تر کودکی فال به دست 
انگشتان یخ زدهاش را... 
لابلای درزهای پیراهنش مخفی می کند ... 
سرما در لایه های پوستم جا خوش کرد 
آرام آرام پاهای خسته ام را 
روی برگ های خسته پاییز می کشم. 
صدای خش خشی نیست !!! 
باران بر جان برگ ها نفوذ کرده ! 
چقدر دل آسمان گرفته است... 
چند روزی است که می گرید ! 
گویی نگاه نگران کودک را نمی خواند ... 
شاید هم هوای دل عشاق را دارد ... 
دل من نیز هوای باریدن دارد! 
و تصویر تو بر روی برگ های باران زده، 
بر دیدگان منتظرش نقش می بندد .... 
هوای آمدنت را می بویم ... 
آری هنوز زنده ام ... 
قطره های غم از ناودان احساسم چکه میکند ... 
دل ترک خورده ام ، 
با نگاه امیدوار و دستهای لزران کودک 
بند میخورد و فالی،
غرور شکسته ام را می پوید: 
" روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد ..."


