داستان شهر من
الو ... چرا گريه مي كني ؟چي شده ؟ به بابا نمي گي چي شده ؟! دارم دق مي كنم ها ، جون بابا حرف بزن !
چي ... ؟؟؟ ماشين با صداي وحشتناكي از جاده خارج مي شود و گوشي كف ماشين ولو .
- چي شده حاج عباس ! چت شد ،؟چي بهت گفتن كه اينجوري به هم ريختي ؟!
از ماشين پياده شد و مسير جاده ي بياباني را در پيش گرفت ، آنقدر تند راه مي رفت كه به زحمت توانستم به او برسم ، دستهايش را گرفتم اما وقتي نگاهم با چشمان اشك آلودش گره خورد فهميدم كه بايد تنهايش بگذارم .
***
- فاطمه خانم ، پس كجا موندي ، د بجنب ديگه ،
و فاطمه در حالي كه چادرش را روي سرش مرتب مي كرد در را پشت سرش بست
– چقدر غر مي زني بريم ديگه آنوقت لبخند هر دو توي حوض پاشيد .
فاطمه دلش مي خواست بچه اش دختر باشد ، حاج عباس هم دلش براي دختر غش مي رفت اما روي اسمش با هم توافق نداشتند.
– نه ديگه اسمش را رعنا مي گذاريم
- من كه مي گم زينب بهترين اسميه كه مي شه رو دخترمون گذاشت .
كوچه را كه پشت سر گذاشتند فاطمه ايستاد ، نفسش به شماره افتاده بود .
– چي شده ؟ مي خواي يه كم استراحت كني ؟
اما فاطمه لبخند نمکی اش را توي چشمهاي حاج عباس پاشيد و به راهش ادامه داد ، تا چند روز ديگر مادر مي شد و اين بهترين حسي بود كه تا به حال درك نكرده بودش . توي راه فكر مي كردكه براي دخترش چه چيزهايي نخريده ،
- لباس كه چند دست دوختم ، ننه حليمه هم لحاف تشكاشو حاضر كرده ، عباس هم كه هر روز براش چند تا اسباب بازي می خره،آهان يادم افتاد اصل كاري پاك يادم رفته بود ، شيشه شير و پستونك ، يادم باشه توي راه به عباس بگم بخره
اما عباس به این فكر مي كرد كه اگر دخترش بزرگ شود و وقت عروس شدنش برسد چطور مي تواند جداييش را تحمل كند ،
داشتند به دبيرستان زينبيه نزديك مي شدند،تصمیم هردویشان بود وقتي دخترشان به سن دبيرستان رسيد او را در همين دبيرستان ثبت نام كنند فاطمه مي گفت از همه دبيرستانهاي شهر مجهزتر است و دبیرهای باسوادی دارد.
_ ببين عباس همين جا بود که چهار سال توش درس خوندم يعني مي شه دخترمون ...
بومب ...
در يك لحظه صداي مهيبي شهر را لرزاند . عباس ، فاطمه را كه در جا خشكش زده بود ، داخل جوي آب كشاند ، چند دقيقه بعد صدا فروكش کرد .حالا صداي ضجه و گريه به گوش مي رسد ، فاطمه تنها چيزي كه داخل جوي آب می دید، خون بود. دستش را در جوي خون فرو کرد ، باورش نمي شد! انگشتانش گرمي خون را حس مي كرد. عباس دستانش را گرفت و او را بيرون آورد .
– حالت خوبه فاطمه ؟فاطمه جان چیزیت که نشد؟
از مدرسه زينبيه جز تلي از آوار چيزي باقي نمانده بود، فاطمه همه صحنه ها را از نظر گذراند مرداني را كه آشفته و پريشان در حال كنار زدن آوار از روي دختران جنازه ها بودند و زناني را كه با پاي برهنه خود را به مدرسه رسانده بودند.
- آقا شما فروغ منو نديدين؟آخه امروز قرار بود شعرشو توي برنامه بخونه ،
- خانم از فلور من خبر ندارين؟يه دختر مو خرمايي قد بلند امروز نامزدش مياد دنبالش ، آن نزديكيها ،كنار آب خوري ، همانجايي كه ديگر هيچ اثري از آب نبود . انگشتان ظريفي بيرون از خاك ديده مي شد ، به يكباره فاطمه با فريادي ضجه آلود به طرف انگشت ها دوید !
- دخترم !!، رعنا !! عزيزم ...!!!
تا عباس به خود بيايد فاطمه دست را از زير خاك بيرون آورده بود ، عباس به طرفش می دوید زير بغلش را گرفت و به فاطمه كه ورد لب هاي ترك برداشته اش دخترم رعنا بود قول داد دخترشان رعنا را از زير خاك بيرون بياورد .
***
حاج عباس تلو تلو خوران در جاده پيش مي رفت ،
- نكنه اتفاقي براش بيافته ، بهتره دنبالش برم .
فاطمه هنوز فكر مي كرد كسي كنار آبخوري صدايش مي زند ، انگشتاني كه مي گويد مرا از زير خاك بيرون بياوريد ، شبها کابوس می دید و با زور قرصهاي خواب و اعصاب به خواب مي رفت .روزها كنار پنجره مي ايستاد و به در چشم مي دوخت ، گاهي وقت ها فكر مي كرد بمباران شده و هراسان به زيرزمين مي دويد ، هرازگاهي با ويلچر كنار پنجره مي رفت و براي عروسك رعنا لالايي مي خواند ، رعنا و حاج عباس بيشتر لحظات كنارش بودند و هيچ وقت حاظر نمی شدند او را به آسايشگاه رواني ببرند .
***
حاج عباس وسط جاده ايستاد دستهايش را به آسمان بلند كرد و از ته دل فرياد كشيد :
-خدايا چرا !؟– چرا ، چرا ....!!!
ديروز فاطمه خانم ، همانطور كه نگاهش را به آسمان دوخته بود ، مثل گنجشكهايي كه هر روز برايشان دانه مي ريخت پرنده شد، حالا رعنا شاگرد اول دبیرستانی بود که بوی مادرش را می داد.
====================================
"سئویرم سنی تانریم"
میانانین زینبیه شهیدلرینه...
هاممی بلیرلرکی ،
مین اوچ یوز آتمیش بشینجی ایل
آیین – شایین لی ایل آدلانمادی.
اون بیرینجی آی ،
اون ایکینجی گون ،
قیزیل شنلیک ساعات لارین یان یورسینده ،
نچه گنج قیزین
قاران داشلارینین اوجو سیندی !
بیر کیمسه، یانیغ اوستوللارین آرخاسیندا
شاعیر اولمادی!
و هیچ بیر شاعیر ،
منیم شهریمینین قارا قوشماسینی یازمادی
گلین لیک کوینه یی تیکن آنانین
الریندن غیره،
و کوزلری قان یاشلی آتادان سونرا کی ،
بیر باشسیز گولونو
آمبولانس ماشینی نین سمفونی سیله
بیرلیکده
ال اوسته اوینادیردی
هارداسینیز!؟
آهای اولوسلار آداسینین قارا قارغالاری؟
آچین دیمدیکلرینیزی
مین اوچ یوز آتمیش بشینجی ایلده
اوندا کی ،
اوخول لوحسینده یازدی بیرقیز:
"سئویرم سنی تانریم"
بئله لیکده
کیره چکیلمیش اوچاقلارین اوولتوسویلا
یاخین لاشدی تانریا
و (زینبیه)
او حضرت زینب نامینا
قاراگئیندی.
سسلندیرین کیلسه لرین زنگینی!
یاییلیبدی بیر قورخولو اولای
بو گون، فاطیمه نین آداخلانما گونودور
امما گلین،
سحر چاغی
تانری باخجاسین نان گول درمه یه گئتمیش!!!
معنی شعر به فارسی :
همه می دانند
سال هزار و سیصدو شصت و پنج
سال خوش گذرانی نام نگرفت
یازدهمین ماه ، دوازدهمین روز
ساعت حوالی جشن سرخ
چند دختر جوان،
نوک مدادشان شکست.
هیچ کس پشت نیمکت های سوخته ،شاعر نشد
و هیچ شاعری
منظومه ی سیاه شهر من را ننوشت
جز دست های مادری که پیراهن عروسی می دوخت
و چشم های به خون نشسته ی پدر ی که
گل بی سرش را
همراه با سمفونی آمبولانس ها
روی دست هایش می رقصاند.
کجائید کلاغان سیاه روی سازمان ملل!؟
منقار بگشائید و جار بزنید
در جای جای خاک متروکه ی زمین
سال شصت و پنج!
دوازدهمین روز از یازدهمین ماه سال
دختری!
وقتی که روی تخته می نوشت:
"دوستت دارم خدا"
همراه با زوزه های خوفناک هواپیماهای استیجاری
به خدا نزدیک تر شد، نزدیک نزدیک تر
و (زینبیه)
به یاد حضرت زینب سیاه پوش .
و آسمان غمگین تر از همیشه،
سفره ی ستاره ها را
برای مهمانان لطیفش گستراند.
ناقوس ها را به صدا در آورید
حادثه ای مهیب رخ داده ست
امشب
مراسم بعله برون فاطمه است
اما عروس!
همین صبح
رفت که از گلستان خدا گل بچیند.
* * * * * * * * * * * * * * * * *
خانم مریم قلیزاده متولد1362 کارمند.كارشناس ارشد مديريت آموزشي
ایمیل: m_golizadeh1388@yahoo.com
===================
مأخذ :
http://mg1389.blogfa.com/post-42.aspx
http://mg1389.blogfa.com/post-33.aspx
==================================