افسانه ی سنگ صبور یا قولچاق یکی از افسانه های درج شده در کتاب ((افسانه های بُزقوش)) هست که آقای میکائیل رسولزاده، خالق این اثر آنرا به مناسبت هفته پرستار منتشر کرده اند.
اگر آذربایجانی و خصوصاً اگر زاده ی دامنه های سرسبز رشته کوه بزقوش باشید (رشته کوهی که در میان سبلان و سهند سر برآورده است) و این نعمت نصیب تان شده باشد که داستانهایی از زبان پدربزرگها و مادربزرگها بشنوید این افسانه را هم شنیده اید ولی اگر چنین نبوده این فرصت را برای فرزندان خود بوجود آورید که داستانهایی که قرن ها سینه به سینه نقل شده را بخوانند و بشنوند و برای فرزندان خود بازگو کنند.
افسانه ی سنگ صبور یا قولچاق
تقدیم به فرشتگان سفید پوشی
که شب های تار بیمارانشان را با صبر به صبح سپید پیوند زدند
قدردانتان :میکائیل رسولزاده
بیری واریدی، بیری یوخویدو، الله یارادان بنده چوخویدو
سال های سال بود که مرد و زنی فقیر و کشاورز در یکی از روستاهای بوزقوش زندگی می کردند و در دار دنیا فقط یک دختر داشتند؛ اسم این دختر «فاطما» بود. فاطما دختری مهربان، زیبا و محجوب بود که هر روز در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد و ظرف ها را می شست و از سر چشمه آب می آورد.
یک روز که طبق معمول همیشه، فاطمــا به سر چشمه رفت تا آب بیــاورد. مشغول پر کردن کوزه هایش بودکه گنجشکی بر روی درخت بیدی کنار چشمه جیک جیک کرد: «دختر سیاه بخت! فاطمای بیچاره! تو که هفت سال از گیسوان سیاهت اسیر خواهی شد و هفت سال به مرده ای خدمت خواهی کرد.»
فاطما با شنیدن این حرف ترسید و فوراً به خانه برگشت. مادرش با دیدن وضع و حال دختر، ماجرا را پرسید. اما فاطما هیچ نگفت و فکرکرد شایدکسی سر به سرشگذاشته یا خیالاتی شده است.
فردا باز سر چشمه، همان اتفاق دیروزی تکرار شد و همان گنجشک در همان جا نشست و همان حرف ها را تکرار کرد. تا اینکه در روز هفتم فاطما با نگرانی و ترس به خانه برگشت و ماجرا را با مادرش در میان گذاشت. مادر، دختر را کمی دلداری داد وگفت: «عزیزم! نگران نباش! وقتی پدرت از مزرعه برگشت، فکری به حالمان می کنیم.»
شب که پدر از مزرعه به خانه برگشت، مادر تمام ماجرا را به او نقل کرد و گفت: «ای مرد! ما تنها یک دختر در این دنیا داریم و من نمی خواهم او را از دست بدهم. چاره ای بیندیش و ما را از دست حرف های گنجشک نجات بده! من نمی خواهم تنها دختر دلبندم، هفت سال به مرده ای خدمت کند.»
پیرمرد دستانش را به آسمان بلند کرد و با خدای خویش راز و نیاز کرد و از او مدد خواست و تنها راه چاره را در مهاجرت از دیار خود دید تا شاید بدین ترتیب جلوی قضا و قدر را بگیرد و آن را تغییر بدهد. اسباب مختصری را که داشتند، جمع کردند و بار قاطر پیرشان کردند و راه افتادند. چند روزی راه پیمودند تا اینکه باران سختی درگرفت و آنها دنبال سرپناهی بودند تا شاید خیس نشوند و در این جستجو به دروازه ی قلعه ای رسیدند.
مادر سعی کرد در را باز کند ولی در باز نشد. پدر هم این کار را کرد ولی در باز نشد. وقتی فاطما دست خود را به در زد، در باز شد. فاطما با خوشحالی از در وارد شد. وارد شدن او همان و بسته شدن در همان.
فاطما از درون قلعه و پدر و مادرش از بیرون قلعه، هر چه تلاش کردند، نتوانستند دروازه را بگشایند. فاطما با گریه گفت: «پدر و مادر عزیزتر از جانم! شما نگران من نباشید! شاید این هم سرنوشت من سیاه بخت باشد. حال شما جان خود را از این سیل و طوفان نجات دهید تا ببینم چه چاره ای می توانم بیندیشم؟»
پدر و مادر فاطما با ناراحتی و ملول و غمگین به راه افتادند.
فاطما که حالا خود را تنها و بی کس در جایی غریب و ناآشنا می دید، شروع به جستجو در درون قلعه نمود. در میان قلعه تالاری بزرگ بود که در آن تابوتی بر روی پایه های مرمرین قرارگرفته بود. فاطما در تابوت را گشود و دید که جوانی رشید، نیمه جان در درون آن دراز کشیده است و سر تا پای جوان، پوشیده از سنجاق و سوزن است که در بدنش فرو رفته اند و در دست های جوان نامه ای است که در آن نوشته است: «زحمت بیرون آوردن این سنجاق ها از بدن مرا دختری خواهد کشید که هر روز یک سوزن و سنجاق از تنم درآورده و جای آن را شستشو خواهد داد و این کار هفت سال و هفت ماه و هفت روز به طول خواهد انجامید و بعد از آن در آخرین روز نجات خواهم یافت و پاداشی در خور نصیب دختر خواهدشد.»
فاطما تمام ماجرا و سرگذشتش را از نظر گذرانید و دید دختر سیاه بختی که هفت سال در اینجا اسیر خواهد بود، کسی جز خود وی نیست! بنابراین دست به کار شد و به تمیز و مرتب کردن تالار پرداخت و اولین سنجاق و سوزن را از تن جوان درآورد و جای آن را به دقت شستشو و ضد عفونی کرد. تا اینکه روزها و هفته ها و ماه ها به همین ترتیب گذشت و او کم کم دلبسته ی جوان نیمه جان شد و کار خویش را با علاقه و عشق فراوانی انجام می داد.
روزی از روزها که کـــارش را تمام کرده بود، بر بالای برج قلعــه نشسته بود که دید تاجری برده فروش، دختر سیاه کولی ای را جلوی اسب خود انداخته و به طرف شهر می برد تا بفروشد. دل فاطما به حال دختر سوخت و تاجر را صدا کرد و گفت: «دختر را می فروشی؟»
تاجر هم از خدا خواسته جواب داد: «می فروشمش! کیسه ای طلا بده، دختر مال تو.»
فاطما گفت: «طلایی ندارم. اما گردنبندی دارم که ارزش یک کیسه طلا را دارد و برای من ارزش هزاران کیسه طلا را دارد چون یادگار پدر و مادرم است. آن را به تو می دهم و تو دختر را آزاد کن!»
تاجر قبول کرد و گردنبند را گرفت و دختر کولی را آزاد کرد. دختر که جا و مکانی نداشت، از فاطما خواهش کرد که پیش او بماند که هم او از تنهایی درآید و هم کمک حال او باشد. فاطما هم قبول کرد و دختر کولی وارد قلعه شد و این در حالی بود که هفت روز بیشتر به تمام شدن موعد بیدار شدن جوان نمانده بود.
در این چند روز دختر کولی شاهد کارهای فاطما و خدمت او به جوان نیمه جان بود. در روز آخری که قرار بود کار تمام شود، فاطما به دختر کولی گفت: «همین جا بنشین و مواظب باش تا من برگردم. مواظب باش دست به تنها سوزن و سنجاق باقی مانده نزنی که ممکن است زحمت هفت ساله ی من به هدر برود.»
فاطما که در این هفت سال فرصتی برای شستشو و حمام کردن نداشت، به استحمام پرداخت. اما دختر کولی وقتی مطمئن شد که فاطما از آنجا دور شده وسایل شستشو و پانسمان را آماده کرد و آخرین سنجاق را از تن جوان بیرون آورد. با بیرون آوردن آخرین سوزن و سنجاق از تن جوان او عطسه ای کرد و سالم و سرحال، سرپا ایستاد. آن گاه دست های دختر کولی را در دست گرفت و با مهربانی گفت: «ای دختر فداکار و مهربان که در این هفت سال و هفت ماه و هفت روز کار طاقت فرسای پرستاری از من را برعهده داشته ای و مرا دوباره به زندگی برگردانده ای! هر چه بخواهی در اختیــارت می گذارم و از بخشیدن جانم نیز دریغ نمی کنم.»
در این حین دختر کولی شروع به چرب زبانی و چاپلوسی کرد که: «سرورم! منظور من تنها خدمت به شما بود و در مقابل کارم چیزی از شما نمی خواهم. تنها اجازه دهید مانند گذشته در کنارتان باشم و خدمتگزاری شما را بکنم.»
جوان که از این همه شکیبایی و عزت نفس دختر به وجد آمده بود، از دختر پرسید: «آیا حاضری با من ازدواج کنی و همسر و یاور من باشی؟»
دختر کولی از خدا خواسته، قبول کرد.
فاطما وقتی کارهای خود را تمام کر،د به تالار برگشت و از دیدن صحنه ای که در مقابلش بود خشکش زد. جوان بیدار شده و در کنار دختر کولی بر روی تخت نشسته بود و با هم گرم گفتگو و قول و قرار عروسی و شادی بودند.
جوان با دیدن فاطما از دختر کولی پرسید: «همسر مهربانم! این زن کیست و اینجا چه می کند؟!»
دختر کولی گفت: «کنیز من است که چند روز پیش از تاجر برده فروشی خریده ام تا مرا که در این هفت سال، تنها و بی مونس بودم، از تنهایی و بی کسی درآورد و مونس و همزبانم باشد.»
فاطما که از شنیدن دروغ به این بزرگی زبانش بند آمده بود، نتوانست حرفی بزند و از آنجا که دلباخته ی جوان بود و نمی خواست شادی و عیش او را از یافتن سلامتی دوباره برهم بزند، ساکت و آرام از کنارشان گذشت و تنها و غمگین به اتاقی پناه برد و در را بر روی خود بست و عقده ی هفت ساله ی خود را با گریه و زاری خالی کرد.
کار هر روز فاطما رفت و روب خانه و پخت و پز و کنیزی دختر کولی بود که با جوان، هر روز را به عیش و شادمانی می گذرانید.
یک روز جوان خواست به شهر رفته و هدیه ی مناسبی برای زنش بخرد. از فاطما پرسید: «دخترجان! اگر چیزی لازم داری بگو تا برای تو هم تهیه کنم.»
فاطما گفت: «از شما خواهش می کنم برای من یک سنگ صبور و یک چاقوی برّان بخرید.»
جوان تمام خریدهای خود را انجام داد و به دنبال سفارش فاطما چندین مغازه را جستجو کرد ولی نتوانست سنگ صبور را پیدا کند. وقتی از یافتن آن ناامید شد، برای آخرین بار به یک مغازه ی کوچک عطاری سرزد و سراغ سنگ صبور و چاقوی برّان را از عطار گرفت.
عطار ماجرا را از جوان پرسید و گفت: «این سنگ را برای چه کسی می خواهی؟»
جوان جواب داد: «کنیــزی در خانه داریم که خیلی زحمت می کشد و برای جبـران زحماتش این ها را از من خواسته است.»
عطار که پیری دانا و جهان دیده بود، به جوان گفت: «وقتی این سنگ را به او دادی، تعقیبش کن و سر از کارش در بیاور؛ چون او حرف های زیادی برای گفتن دارد و رازی در دلش نهان است که قادر به گفتن آن به هیچ کس نیست و چون همراه سنگ صبور، چاقوی برّان هم خواسته او را از کار خطرناکش باز دار چون ممکن است خودش را بکشد.»
جوان با شنیدن این حرف ها به فکر فرو رفت و کنجکاو شد که چه رازی ممکن است در دل فاطما باشد که نمی تواند به هیچ کس بگوید؟ و او چرا باید خودش را بکشد؟ با این افکار به قلعه رسید و سنگ صبور و چاقوی برّان را به فاطما داد.
وقتی شب، چادر سیاه را روی زمین گسترد، فاطما با خیال اینکه جوان و دختر کولی در خواب هستند، شمعی برداشت و همراه سنگ صبور و چاقوی برّان به طرف تالار حرکت کرد. سنگ صبور را بالای تابوت گذاشت و شروع به درد و دل کرد: «سنگ صبور! تو هم صبور، من هم صبور... هنگامی که آن گنجشک خبر از روزگار سیاهم داد، باور نکردم و وقتی باور کردم، می خواستم از سرنوشتم بگریزم ولی با پای خود به طرف سرنوشتم آمدم تا اینکه 7 سال یا 8 سال پیش در این قلعه گرفتار شدم. 7 سال و 7 ماه و 6 روز به جوان نیمه مرده ای خدمت کردم که این خدمت برای اجر و مزدی که قولش را در نامه داده بودند، نبود بلکه برای دل خود این کارها را کردم چون نه یک دل بلکه صد دل عاشق جوان شده بودم تا اینکه وقتی کار رو به اتمام بود، دختر کولی بدبختی را از دست تاجری برده فروش نجات دادم و او در عوض خوبی های من بدی کرد و در آخرین روزی که قرار بود جوان بیدار شود، او آخرین سوزن و سنجاق را از تن جوان درآورد و وقتی برگشتم آنها دست در دست هم داشتند و دختر کولی مرا کنیز خود نامید و جوان هم باور کرد و من چون عاشق جوان بودم، خواستم عیش و شادی سلامتی دوباره را از او نگیرم. در آخر طاقتم تمام شد و سفارش سنگ صبور و چاقوی برّان دادم تا دردم را بگویم و خود را خلاص کنم.»
وقتی حرف های فاطما با سنگ صبور تمام شد، چاقو را برداشت و خواست آن را در قلب خود فرو کند که جوان بازوی او را گرفت و گفت: «تو خیال کردی من آن قدر نادانم که وسیله ی قتل فرشتــه ی نجاتم را با دست های خودم فراهم سازم؟! درد و دل هایت را با سنگ صبور شنیــدم و بر بی خبری خود افسوس خوردم. در رنجی که در این مدت کشیده ای خود را شریک می دانم. مرا ببخش! و حلقه ی غلامی خود را بر گردنم بیاویز که تا دنیا دنیاست، کسی را یارای جدایی انداختن بین من و تو نیست و من تا قیامت با تو پیوند مهر و محبت می بندم و قسم می خورم که آن را نشکنم.»
آن دو زندگی شادی را با هم شروع کردند و شاهد قد کشیدن فرزندانشان بودند. پدر و مادر فاطما که اکنون پیرمرد و پیرزن سپیدمویی شده بودند، نوه هایشان را با قصه هایی که از نیاکانشان شنیده بودند، سرگرم می کردند.
* * *