

ترس از گفتن حقیقت چون قندیلی از سکوت گلویم را میخراشد
و هر روز ضعیفتر از دیروز در پیله خودم فرو میروم
و مهر تاییدی میزنم بر تمام پوچی های خوش باوری و لگد مال کردن هرآنچه که هست.
شرمگین وسعت نگاهت .
خجل از روی ماهت .
و ملول از دوریت.
با چشم گریان و تکیه بر سنگ قبر آرزوهای مدفون در حسرت نگفته های بی پایان.
به جرم سکوت..........
دلم تاوان نبودن خورد شاید همان لحظه اول مرد.
امید از دیارمان رفته است .
آرزو دل به دیگری سپرده است.
محبت حبس ابد خورده و عشق بالای دار رفته است.
دیگران از هیچ کاخ ساختند و هست بین سنگلاخ دروغ و ریا گمشده است.
جبر زمان بودن را به تاراج برده و پرواز را ممنوع کرده است.
و سکوت باز هم سکوت میکند.........