فراموش کردم
اعضای انجمن(187) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن

داستان پیرمرد....

منبع : http://www.aa1376.blogfa.com/
درج شده در تاریخ ۹۳/۱۰/۱۲ ساعت 20:44 بازدید کل: 188 بازدید امروز: 185
 

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.

روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:

عجب بد شانسی‌ای آوردی

پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر

به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.

این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی‌ای

آوردی!

اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن

اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.

باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد

جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.

آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.

از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،

اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند

راه برود، از بردن او منصرف شدند/

“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه می‌داند؟

هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.

یک روی خوب و یک روی بد.

هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.

بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.

زندگی سرشار از حوادث است…

 

 
 
 
این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۳/۱۰/۱۳ - ۰۹:۲۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)