گفتم از شهر تو رفتن راه دل بریدن است
چاره از تو گذشتن رفتن و ندیدن است
باورم شد که برای گم شدن تو روزگار
رفتن اما رو به غربت تا به آن رسیدن است
کوله بار غصه هامو با یه دنیا خاطره
پیش چشمای تو بستم گفتی دل مسافره؟
سر فکندم تا نبینم در نگاهت گریه ها
آخه چشمات می دونستن این نگاه آخره
رفتم و باور نکردم غربت دستای تو
خاطرات و جاگذاشتم تو گریه های تو
گم شدم مثل سیاهی توی تاریکی شب
شبی که بغض گلوم تنها شکست برای تو
من و اشک بی اراده توی حس بی کسی
تو ازدحام غم تو جاده دلواپسی
گفته بودم همه مجبوریم به رسم روزگار
میاد اون روزی که آخر تو به حرفم می رسی
با همه حرفهای تلخم از غرور نا به جا
فهمیدم حقیقت باطن تویی در انتها
حرف من باور من بود حرف تو باور تو
حرف تو باور من شد آخر این ماجرا
به همون قلبهای عاشق وصمیمی مون قسم
اونی که از این گذشتن خودشو باخته منم
گفته بودی روزگار خوب بدش بدست ماست
حالا امروز به همون حرف تو من رسیده ام
|