امروز میخوام یه خاطرهای رو از زبون روحانی محلهمون براتون تعریف کنم.
ایشون میگفت؛ چند سال پیش برای تبلیغ به یه شهری رفته بودم. مثِ همیشه یکی از برنامههام این بود که با جوونهای شهر صمیمی بشم. جوری که منو. دوست خودشون بدونن. من سعی میکردم از این راه باهاشون ارتباط بیشتری برقرار کنم تا بتونن بدون رودرواسی مشکلاتشون رو بگن و با کمک همدیگه یا اگه لازم شد با کمک افراد دیگهای، راه چارهای براش پیدا کنیم.
یه روز یکی از جوونهای محل که خیلی با هم صمیمی شده بودیم، سر حرف رو باز کرد و از مشکلات خانوادگی و سردی روابط بین خودش و خانمش گفت و اَزَم خواست کمکش کنم. میگفت؛ چند ساله که خانمم به من بدبین شده و بِهِم اعتماد نداره.
گفتم؛ از اول که با هم ازدواج کردین همینجور بود؟/ گفت؛ راستش رو بخوایید، نه. یه جورایی تقصیر خودمه./ گفتم؛ چهطور؟/ گفت؛ شرمندهام. یه مدت گرفتار وبگردیهای بیهدف و سایتهای بد بودم و هر وقت خانمم اعتراض میکرد، با دروغ سرشو میپیچوندم ولی دیگه حرفهام رو باور نداشت و این مسئله خانمم رو خیلی رنج میداد. البته خدا شاهده، الان دو سه ساله از این عادتم دست برداشتم. خانمم هم اینو میدونه اما نمیدونم چرا هر کار میکنم، دیگه نمیتونم اعتمادش رو جلب کنم. الان دیگه من عاشق خانمم هستم و به غیر اون به کسی فکر نمیکنم اما رابطه خانمم با من خیلی سرده. حس میکنم به قدری نسبت به من بی احساس شده که بود و نبودم براش فرقی نمیکنه. حس میکنم با رفتار گذشتهم تموم احساس و عواطفش رو کشتم و از بین بردم. الان دیگه تموم ابراز علاقهها و عشقورزیهای من به ایشون بیجواب میمونه و چون خودم رو مقصر میدونم، نمیتونم اعتراضی هم داشته باشم.
گفتم؛ راستش رو بخوایی به خانمت حق میدم. تو به قول خودت با کارهات و دروغهایی که بِهِش گفتی احساس و عواطفش رو کشتی، از اعتمادش خیلی بد استفاده کردی. حالا هم باید تاوان کاری که باهاش کردی رو پس بِدی. انتظار نداشته باش دلی رو که اینجور شکستی به سادگی دوباره به دست بیاری. اما اگه دوسش داری و برات مهمه و میخواهی جبران کنی، به عشقورزیهات ادامه بده./ اینم باید بدونی؛ شاید مجبور بشی چند سال این وضع رو تحمل کنی تا کمکم بتونه بهت اعتماد کنه.
راستی! به نظر شما اگه میخواییم خانوادهای داشته باشیم که اعضای اون به همدیگه اعتماد داشته باشن باید چی کار کنیم؟