یادش به خیر برا تعطیلات تابستون به اتفاق خانواده یه سفر رفتیم مشهد. جاتون خالی چند روزی که مشهد بودیم خیلی خوش گذشت. خدایی هر وقت به حرم آقا علیبن موسیالرضا«علیهماالسلام» مشرف میشدیم دیگه دوست نداشتیم از حرم خارج بشیم. اصلا دلمون نمیاومد از جامون بلند بشیم و اون حس و حالی رو که داشتیم رها کنیم.
خلاصه این روزهای خوش هم گذشت و خواستیم برگردیم. بچهها گفتن برای برگشت، از طرف شمال و جاده چالوس برگردیم.
گفتم؛ با مسیرش آشنا نیستم، بذارین زنگ بزنم به یکی از همکارها ببینم از کجا باید بریم. زنگ زدم به دوستم، پسر نوجوونش گوشی رو برداشت و گفت بابام نیست و همراهش رو هم نبرده. بهش گفتم میخواییم از مشهد راه بیفتیم و از مسیر شمال بیاییم قم، میتونی راهنماییمون کنی؟ اونم هر طور میتونست راهنماییمون کرد و ماه هم راه افتادیم.
نزدیکیهای رشت یه ماشین گشت پلیس دیدیم. بچهها گفتن؛ بابا مطمئنی داری مسیر رو درست میریم؟ با اطمینان گفتم؛ خیالتون راحت. گفتن؛ میخوایی یه ترمز بگیر تا از این پلیسها بپرسیم. گفتم؛ نیازی نیست. راه رو ادامه دادیم و پنجاه کیلومتری رفتیم جلو فهمیدیم مسیر رو اشتباه اومدیم و باید پنجاه گیلومتر برگردیم. حالا من از بچهها طلبکار که شما گفتین از مسیر شمال بریم، اونها از من طلبکار که چرا به حرف پسر دوستت اعتماد کردی و نگذاشتی مسیر رو از پلیسراه بپرسیم؟
راستش یه کم اذیت شدیم اما خاطره شد برامون و البته یه درس عبرت. و اونم اینکه برای طی هر مسیری، راه رو از اهلش بپرسیم. شما توی مسافرت، آدرس جادهها رو از کیمیپرسی؟ راستی! راه رسیدن به خدا رو باید از کی بپرسیم؟ به حرف چه کسایی باید اعتماد کنیم؟ به حرف کیا نباید اعتماد کنیم؟