شب است ...!
شهر تاریک و سکوت،
تنها همهمه، در پسِ هر کوچة شهر.
همه در آرامش ...!
در خواب!؟
گوئیا هیچ ندارند غمی،
هیچ ندارند اندوه.
همه آسوده ...،
در خواب.
******
اما نه...!
انگار کسی آنجا هست!؟
آری، آن سو...!
کمی آن سو تر ...!
آری! آنجا را بنگر ...،
کیست او، در دل شب، وامانده؟
کیست او، در این ظلمت شب، تک و تنها مانده؟
******
نه ...، انگار تنها نیست.
آری ...! دو سه مَردند و دو کودک،
و تابوتی بر دوش.
چه غریبانه است این تشییع؟!
چه غریبند این جمع؟!
کیست درون تابوت، رهسپارِ خانة قبر؟!
هان ...!
آن کیانند نعش به دوش؟!
دلِ پر درد، ولی لب خاموش!؟
صاحب و همرهِ این نعش کدام؟!
ز چه این گونه غریب و مظلوم؟!
شهر، چرا در خوابند؟!
خواب ...؟ نه ...!
این غبارِ مرگ است بر شهر!
هان! چه خوابی است، خواب غفلت ز ولی؟!
همگان بی خبرند، از دل بیتاب علی«ع».
اهل این شهر ...،
کَمَر فاتح خیبر،
بشکستند و خجالت نکشیدند!
چشم خونبار علی«ع» ...،
دیدند و ...، نمُردند از شرم.
******
آری این جمعِ غریب،
علی و حسنیناند، و سه مسلمان،
مقداد و ابوذر، سلمان.
شهر خالیست ز نفسهای کسی،
بر نخیزد گرد غیرت ز کسی.
******
آه ...!
چه شبی شد امشب ...،
چه غمی بود این غم ...!
چه غریبانه نهاد اندر خاک،
علی، آن گوهر یکدانة افلاک؟!
چه غمی داشت علی،
ز فراق همسر،
ز عروج یاور؟!
چه غمی داشت حسن؟!
چه غمی داشت حسین؟!
چه غمی بود بر دل زینب،
یکه و تنها و حزین؟!
چه غمی بر غمها،
از برای مهدی؟!
************