دارم میمیرم یه کاری بکنید ...!!!
وقتی اومد پیشم، حال عجیبی داشت، با همه جوونا، نه...! با تموم آدمها فرق میکرد.
گفت: حاجآقا! یه سوال دارم که دونستن جوابش برام خیلی مهمه.
گفتم: چشم. اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم کمکتون کنم.
گفتش: حاجآقا! من رفتنیام!
گفتم: یعنی چی؟!
گفت: دارم میمیرم.
گفتم: یکی دو تا دکتر دیگه برو شاید نظر دیگهای بدن.
گفت: فایده نداره.
گفتم: توکه وضع مالی خوبی داری برو خارج از کشور، شاید ...
(حرفم رو قطع کرد و) گفت: نه حاجآقا! همه اتفاق نظر دارن و گفتن هر جا بری همین جواب رو میشنوی.
گفتم: خدا کریمه، ناامید نباش، انشاءالله بهت سلامتی میده.
(با تعجب نگاهی به من کرد و) گفت: یعنی اگه بمیرم، خدا کریم نیست؟!
(فهمیدم انسان فهمیدهایه و نمیشه مثل بقیه باهاش صحبت کرد یا برا آروم کردنش امید الکی بهش داد.) گفتم: خب! نه...، حق با شماس. خدا همیشه کریمه. حالا سوالت چیه؟
گفت: من وقتی فهمیدم دارم میمیرم، تا مدتی، خیلی ناراحت بودم، از خونه بیرون نمیاومدم، خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم و کارم شده بود گریه کردن و غصه خوردن. یه روز به خودم گفتم؛ آخه تا کی میخوایی منتظر مرگ بنشینی و عزا بگیری؟
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه رفتم دنبال کار و زندگی. البته نه مثل همه، حالم با بقیه فرق میکرد چون من قرار بود بمیرم اما انگار هیچ کس دیگهای حال منو نداشت.
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتار غلط گذشته رو کنار گذاشتم و رفتار غلط مردمم اذیتم نمیکرد. با خودم میگفتم؛ بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن یا به قول خودشون ذرنگی کردن. آخه! برا من که رفتنیام چه فرقی میکنه که مردم چه فکری میکنن.
سرتونو درد نیارم؛ از اون روز تا حالا؛ کار میکنم اما حرص نمیزنم، بین مردم هستم اما به کسی ظلم نمیکنم و همه رو دوست دارم، وقتی ماشین عروس میبینم از ته دل شاد میشم و دعاشون میکنم، گدا رو که میبینم از ته دل غصه میخورم و بدون حساب و کتاب هر چقدر بتونم کمکش میکنم یا مثل پیرمردها برای تموم جوونها آرزوی خوشبختی میکنم. خلاصه این ماجرا منو آدم خوبی کرده و به قول معروف ناز و خوردنی شدم.
اما سوالی که ذهنم رو مشغول کرده، اینه؛ من به خاطر مرگ و اینکه میدونم دارم میمیرم خوب شدم، آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجوری که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدمها تا دم رفتن هم، خوب شدنشون برای خدا عزیزه. و قطعا خدا انتظاری که از یه عالم و عارف داره از شما نداره.
(بعد از چند جمله گفتگوی دیگه که با هم داشتیم تشکر و خداحافظی کرد و راه افتاد.) گفتم: راستی جوون! نگفتی، حالا چند روز دیگه وقت داری؟
گفت: معلوم نیست. یه روز تا چند هزار روز!!!
(با خودم یه لحظه فکر کردم، فهمیدم منم همین اندازه وقت دارم. شاید یه روز، شاید چند هزار روز!!!) گفتم: بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم. مگه من گفتم بیمارم؟ گفتم؛ دارم میمیرم!!!
(یه خورده جا خوردم، با تعجب) پرسیدم: اگه مریض نیستی پس ...
گفت: فهمیدم مردنیام، رفتم پیش دکتر و گفتم؛ میتونید کاری کنید که من نمیرم؟! گفتن: نه! گفتم: پزشکهای دیگه یا خارج از کشور چی؟! بازم گفتن: نه، مگه میشه جلو مرگ رو گرفت؟!
خلاصه حاجی! فهمیدم دیگه رفتنیام، حالا... مگه امروز و فرداش فرقی هم میکنه؟!
گفتگو با این جوون تموم افکارم رو به هم ریخت. گفتم خدایا! چرا این همه غفلت؟ تا کی این همه سست عنصری و سست ایمانی؟
از اون روز خیلی تلاش کردم به علمی که به «رفتنی بودنم» دارم، ایمان بیارم و خودمو اونجوری که خدا دوست داره اصلاح کنم امّا اعتراف میکنم که خیلی سخته.