یادمه بچه که بودم با خواهرم که از خودم کوچیکتر بود بازی میکردیم. من اون موقعها یه کم لجباز بودم. یادمه چندتا تیله داشتم و همیشه موقع بازی کردن با خواهرم اذیتش میکردم و تیلهها رو بهش نمیدادم. خواهرم خیلی دوست داشت تیلههای من مال خودش باشه.
یه روز خواهر کوچولوم چندتا شیرینی داشت، من برا اینکه شیرینیها رو ازش بگیرم، تیلهها رو آوردم و به خواهرم گفتم؛ اگه من همة تیلههامو به تو بدم، همة شیرینیهاتو میدی به من. خواهر کوچولوم قبول کرد.
من یواشکی بزرگترین و قشنگترین تیله رو واسه خودم قایم کردم و بقیه رو به خواهرم دادم. اما خواهرم همون جوری که قول داده بود تموم شیرینیهاشو داد به من.
خواهرم خیلی خوشحال بود. انگار به تموم آرزوهاش رسیده بود.
اون شب خواهرم خیلی زود خوابید و خوابش برد. ولی من همش تو فکر بودم و نمیتونستم بخوابم. با خودم میگفتم؛ نکنه خواهرم مثل من کلک زده باشه و یواشکی یکی از شیرینیها رو برای خودش پنهان کرده باشه.
الان که بزرگ شدم دلم خیلی برا خواهرم میسوزه. با خودم میگم؛ حالا درسته اون با گرفتن تیلهها خوشحال بود اما بیانصافی بود که من تموم شیرینیها رو – اونم جلو چشمای خواهرم – بخورم و چیزی بهش ندم. البته یه چیز مهمتر دیگه رو هم الان میفهمم. اونم این که؛ چرا اون شب خواهرم با آرامش خوابید و من آرامش نداشتم.
راستی! به نظر شما راستگویی چطور می تونه به آرامش فردی ما کمک کنه. یا اصلا به نظر شما آیا راستگویی رابطه ای با موفقیت ما داره؟