فراموش کردم
رتبه کلی: 448


درباره من


«ـ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.

دست از گمان بدار!

با مرگ نحس پنجه میفکن!

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»



نازلی سخن نگفت؛

سرافراز

دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .





«ـ نازلی! سخن بگو!

مرغ سکوت، جوجة مرگی فجیع را

در آشیان به بیضه نشسته ست!»



نازلی سخن نگفت؛

چو خورشید

از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت . . .



نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود

یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت . . .



نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود

گل داد و

مژده داد: «زمستان شکست!»

و

رفت . . .
mobin***111 (mobin111 )    

داستان محمود و مسعود

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۴/۰۴ ساعت 15:55 بازدید کل: 266 بازدید امروز: 255
 

دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتی دیرینه داشتن، تا جایی که مردم فکر میکردن این دو نفر باهم برادرند. روزی روزگاری مسعود نقشه گنجی رو به محمود نشان داد و با هم تصمیم گرفتن که به دنبال گنج برن. یک روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظی کردن و رفتن. محمود نقشه ای در سر داشت که وقتی به گنج دست پیدا کرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بکشه. بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند. و محمود طبق نقشه ای که در سر داشت مسعود رو کشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت. با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد. ولی زن مسعود که فهمیده بود مسعود به دست
محمود کشته شد با نا امیدی به شهر مهاجرت کرد و بعد از ادامه تحصیل در یک بیمارستانی به پرستاری مشغول شد. بعد از چند سال که آبها از آسیاب افتاد محمود به دلیل بیماری به بیمارستان شهر میره و اونجا بستری میشه اتفاقا زن مسعود هم توی همون بیمارستان کار میکرد که یکدفعه دید محمود توی یکی از اتاقها بستری هست. رفت توی اتاق و مطمئن شد که اونی که بستری هست همون کسی هست که شوهرش را کشت. اینجا بود که زن مسعود به فکر انتقام افتاد. از اتاق بیرون رفت و یک سرنگ را پر بنزین کرد و آمد خودش را پرستار کشیک معرفی کرد و سرنگ پر از بنزین را در بدن محمود خالی کرد.
بعد از چند ثانیه حال محمود بد شد و عرق میکرد در این لحظه زن مسعود خودش رو معرفی کرد و به محمود گفت تو بودی که همسرم رو کشتی و حالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزین تزریق کردم. در این لحظه محمود از روی تخت پایین اومد زن مسعود فرار کرد و محمود به دنبالش می دوید و با چاقویی که در دست داشت میخواست زن مسعود رو هم بکشه. زن مسعود بعد از پایین رفتن پله ها به بن بست رسید و دیگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسید و با چاقویی که در دست داشت زن مسعود رو تهدید به مرگ  کرد، زن مسعود که دیگه راه فرار نداشت تسلیم شد و روی زانو هایش افتاد و به محمود
گفت منو بکش! محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و میخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو کند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها کرد ولی ناگهان در فاصله بسیار کم از قلب آن زن، محمود از حرکت ایستاد. زن مسعود چشمان خود را باز کرد و دید که محمود از حرکت ایستاد و چاقو هم در دستانش هست. ازش پرسید که چرا نمیزنی؟ محمود گفت: بنزینم تموم شد!!!
.
.
.
.خواهشا فحش ندین
میخواستم کمی از اون حالت جدی در بیایین

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۴/۰۴ - ۱۵:۵۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)