این روزا حال و روز دلمان بسی به خوشی میل می کند
آنقدرکه گاهی خودمم تعجب میکنم
همیشه روزای آخرسال یه کم استرس دارم...یه نگرانی ته دلم سوسومیکنه...
امسالم واسم یه جورایی نگرانی خاص خودشوداره
اما یه نورقوی ته دلمو روشن کرده و نمیذاره تاریکیه این نگرانی خیلی به چشم بیاد
خوشحالم که خدا منو پذیرفته...اونم تواین روزایی که زمین و آسمون همه شادن
(وقت فکرکردن ندارم...مینویسم فقط...حوصله ندارین نخونین)
راستشو بخوای دلم واسه خودم شور میزنه
هیجان و اضطراب یه لحظه هم ولم نمیکنه...شب تا نزدیکیای صب خوابم نمیبره
فقط به این فکرمیکنم که مبادا ...
مبادا وقتی چشم به خانه زیبایش بدوزم ، نگاهش را از من بردارد
مبادا دلم آنقدر پراز کینه باشد که مرا از خود براند
مبادا آلودگی دست هایم آنقدر زیاد باشد که فاصله ام را بااو پرکرده باشد
این افکار منو غرق در سکوت واشک می کنه
اما از اونجاکه همیشه عادت داشتم خودم خودمو دلداری بدم خودمواینجوری قانع میکنم که:
خدایی که من میشناسم مهربان است،
اهل دل شکستن نیست،
درد و دل های بنده هاشو فراموش نمیکنه،
راز دل آدمو هیچ وقت برملا نمیکنه،
واین ها همه، تنها دل خوشیام میشن که دم دمای صب انگار باری روتازه از روی شونه هام به زمین گذاشته باشم باخیالی آسوده به خواب میرم ...واین داستان هرشب من است
دلم میخواد اشتباهاتمو ریزو درشت توذهنم یادآوری کنم
بابت همه خطاهام توبه کنم قبل اینکه اون بخواد به روم بیاره چیزی رو(هرچند که اواینکارونمیکنه...هیچ وقت)
نمیدونم تجربه کردین یانه...؟اما انقد حس خوبیه وقتی همه بهت میگن التماس دعا... از مایادت نره... واسه مریضا دعاکنیا... واسه گرفتارا یادت نره ها... واسه درمونده ها... واسه بدهکارا... واسه زندونیا... واسه ازدواج... واسه کار وکارو کار
حسش غیرقابله وصفه...شاید باورتون نشه اما وقتی دورموگرفته بودنو هرکدوم یه چیزی میگفتن اشک توچشام جمع شده بود...دلم میخواست همون جا بشینمو گریه کنمو بگم خدایا! ممنونم که حداقل بهم اجازه میدی بیام و خواسته های بنده هاتو نزدیک خونه خودت تکرارشون کنم
من معصوم و بی گناه نیستم...اما حسم میگه:
تواگه دل پرگناهیم داری اما شرایطت طوریه که آرزوی خیلیاس...همین باعث میشه حداقل سعی کنم قدراون موقعیت روبدونم
خدایا!من تنها بااین دلخوشی میام که حال و روزم راببینی ومنو ببخشی
به خاطر لحظه هایی که صدایم کردی و کر بودم
به خاطر ثانیه هایی که نگاهت را از من برنمیداشتی و من کور بودم
به خاطر تمام روزهایی که تو بیادم بودی و من بنده فراموشکارتو بودم
به خاطر داده هایت که قدرندانستم وشکر نکردم و اصلا ندیدم
به خاطر نداده هایت که هی فقط مثل بچه ها نق زدم وحتی یک باربه دنبال دلیلش دررفتارخودم نبودم
به خاطرآرامشی که فقط در وجود تو بود و من در جای دیگری دنبالش بودم
....
خدای مهربون من...ممنونم از دعوتت واینکه داری منو به آرزوی طلاییم میرسونی...
دلم میخواد اگه قراره برگردم بخشیده شده باشم و گرنه ...نه نمیخوام
پ.ن1: ببخشید طولانی شد...یه جورایی تشکر از دعوت خدا بود
پ.ن2: برای بخشیده شدنم دعاکنین...منم دعامیکنم که به آرزوهای ناب زندگیتون برسین(اگرخدابخواهد)